×
آخرین اخبار

یادداشتی از فیض شریفی
نگاهی و آهی بر ” دیدار با پسر کالیوپ، نصرت رحمانی “

  • کد نوشته: 92929
  • ۱۴۰۱-۰۶-۱۸
  • 438 بازدید
  • ترسیم ریزبینانه و دقيق فرهنگ راد از نصرت رحمانی، شخصیت اصلی داستان بسیار خواندنی و شنیدنی است:" بلند بالا و تنومند، با موهای سفید و خاکستری، صورتی جذاب و مردانه، سبیلی آمیخته با انواع دود و دم ، لب بزرگ و گوشتالود، در اوج پیری و شکستگی زودرس و جذابیت نظرگیر و زندگی اپیکوری.
    نگاهی و آهی بر ” دیدار با پسر کالیوپ، نصرت رحمانی “

    به گزارش محمد ناصریراد خبرنگار گروه فرهنگ و هنر خبرروز، فیض شریفی نویسنده ی ایران در یادداشتی با عنوان (گاهی و آهی بر ” دیدار با پسر کالیوپ، نصرت رحمانی/خاطره – داستانی از فرهنگ راد)، نوشته است:

    فرهنگ راد در نیمه ی دوم دهه ی شصت به دیدار نصرت رحمانی می رود و از همان ابتدا در پیشانی داستان، رنگ و لعابی باستانگونه و گوتیکی به دولتسرای شخصیت اصلی داستان و مکان وقوع ، زمان و علیت داستان می دهد .
    پسر برومند مادر خدای شعر ، کالیوپ ، دهه ی شصت و فلش بک به عصر عتیق ، نسل‌ های موسوم به پیش از انقلاب، محل وقوع داستان : محله ی پیراسرا در رشت که همه‌ چیز آن روایتگر عصری زوال یافته و فراموش شده است، بنایی سه صد ساله، در چوبی ضخیم، کلون فلزی ، خط نگاره‌های قدیمی، بام مفروش سفالی باستانی، طاقی های تیره فام به هم پیوسته، حیاط علف خانه ای ، اتاق های تنگ به هم نشسته، درهای چوبی دو لنگه ، پنجره های باستانی ارسی، مردی که در را روی فرهنگ می گشاید : ، استقبال ترسناک کسی که در می گشاید ، کسی که شبیه شخصیت های داستان های دیکنز و افسانه های خوف انگیز مربوط به سده های سیاه میانه ،
    کوتاه‌ قامت با سنی نامشخص با ژن های معیوب که بی سلام در باز می کند ( شاید مقصود راوی ، آرش فرزند فرهیخته و نویسنده ی نصرت رحمانی باشد .)

    ترسیم ریزبینانه و دقیق فرهنگ راد از نصرت رحمانی، شخصیت اصلی داستان بسیار خواندنی و شنیدنی است:” بلند بالا و تنومند، با موهای سفید و خاکستری، صورتی جذاب و مردانه، سبیلی آمیخته با انواع دود و دم ، لب بزرگ و گوشتالود، در اوج پیری و شکستگی زودرس و جذابیت نظرگیر و زندگی اپیکوری.
    مکان داستان: اتاقی کوچک با موکتی کفپوش که دست کم سه ملیون نقطه آثار سوختگی !! ناشی از بی احتیاطی های شاعر و همدمان قدرش .
    نصرت با نوعی بزرگواری درخواست فرهنگ را برای خواندن داستان اش می پذیرد :” بیا عزیزم ، چه چیزی بهتر از این که بنشینم و من داستان ات را بشنوم .”
    داخل خانه‌ ی فرزند خلف کالیوپ در میان دو لنگه باز همان اتاق دیدارهای پیشین ایستاده بود و آن قدر تناور بود که اگر کنار نمی رفت مگر به خواب کسی دیگر را امکان ورود به آن جا باشد .شاعر در نوعی خرابی پس از خرابی به سر می برد …به لق و لوق ترین لحن ممکن گفت:” بیا تو عزیزم “، و این را که گفت، مثل سنگین ترین کوه ها حرکتی به خود داد …کوشش‌ او مصروف بر این بود که راست برگردد اما در عمل به چپ چرخید و تنها لطف و استحکام درهای باستانی اتاق و دیوار ستبرش بود که مانع از سرنگونی شاعر شدند …”
    راوی برای همین چرخش چندین سطر می نویسد و از زیر سیگاری برنجی می نشیند و می گوید:” حقیقتا اعتیاد یک شغل بیست و چهار ساعته است ، چه معجونی بود لامصب…هنوز در دیار حضرت توس معجون های مردافکن پیدا می شود .”
    فرهنگ راد بعد از توصیفات سینمایی از اتاق نصرت رحمانی، شروع به خواندن داستان می کند ، نصرت سیگار می کشد ، غلت می زند ، می خوابد ، پهلو به پهلو می شود ، چرت می زند و خروپف می کند در حال و وضعی غریب، آمیزه ای از نشستن، و دراز کشیدن و افتادن و دو سه حالت نامتعارف دیگر ، قرار می گیرد و داستان خوان در کسوت پشیمان ترین نویسندگان جوان ، به شکنجه زار خواندن بر می گردد و بعد از یک ساعت داستان را تمام می کند و پس از آن مثل نصرت سراغ بسته ی سیگارش می رود تا از نصرت رحمانی کم نیاورد . او به نصرت با لحنی پر طعنه می گوید:” استاد ، اگر اجازه دهید بیش از این مزاحم استراحت شما نمی شوم و زحمت را کم کنم .”
    نصرت لبخند محو و غریبی تحویل راد می دهد با دو چشم که یک چشم شاعر از آن خدا می نمود و چشم دیگرش تصویر و تصوری از شیطان را در نظر می آورد ،به فرهنگ راد می گوید:” کجا عزیزم، روز تابستانی است ، سخت دیر گذر ، هنوز کو تا شب ؟ …بروی؟ نه عزیزم، حالا من برایت چای می آورم ، و بعد شروع می کنی یک بار دیگر داستان‌ ات را می خوانی برای من ! و این بار تا حد امکان شمرده ، محکم ، بدون تپق زدن ! بار اول با قلب ام به داستان تو گوش می دادم ، حالا وقت اش است که آن را با مغزم گوش بدهم !”
    انگار هنگام نوشتن خدا و شیطان اختلاف ها را کنار می گذارند و بر یک راستا می کوشند .
    بالاخره دوباره داستان خوانده می شود و نصرت می گوید:” به یاد داشته باش عزیزم، در این دنیا چیزی دست تو را نخواهد گرفت مگر این که پیش یا پس از آن چیزی از تو گرفته شده باشد !” و بعد نصرت حدود چهل دقیقه در مورد صناعت داستانی، تکنیک، ساختار نثر ، تعلیق، روان شناسی و چیزهای دیگر مرتبط به داستان حرف می زند، آن هم با استناد به جزء جزء داستان. راد ادامه‌ می دهد:”
    داستان من ساختار نسبتأ پیچیده ای داشت ، نوعی سیر و سفر ذهنی‌ در مورد جوانی بود که با دو پای سالم به جبهه و جنگ رفته بود و حال با کابوس ها و رؤیاهای پاهایی که دیگر وجود خارجی نداشتند زندگی می کرد .کهنه سرباز ما اکنون به نوعی درد اندام شبح دچار شده بود و نیز دچار عوارض روحی و روانی جانکاهی بود که گویی قرار بود تا به آخرین لحظه ی عمرش با او همراه باشند …”
    نصرت در شعر گمشده می گوید:” دود غروب پیچیده تا دور دید
    و آفتاب زرد
    از لب دیوارهای بام
    دیگر پریده بود
    دیدم که همسرم
    در جامه‌ ی سپید فرو رفته است
    و آویخته است
    بر روی بند رخت

    آن سوی تر
    پاهایم
    در میان جوراب هایم است
    آسیمه سر به خویش نظر کردم
    پاهایم از کناره ی زانو بریده بود …”

    (مجموعه اشعار، نگاه ، صص ۶۶۰ و ۶۶۱ )
    فرهنگ راد، داستان اش را در داستان دیدار فرزند کالیوپ ادغام کرده است .
    او از چند نسل شکست خورده و زانو شکسته و پای بریده سخن می گوید و داستان خود را در دل دیدار با نصرت رحمانی مستحیل می کند.
    راد به گونه‌ ای حرکات و سکنات نصرت رحمانی با حرکات شخصیت اصلی داستان اش منطبق می کند و از بیرون به بطون اشخاص داستان نفوذ می کند و شخصیت ها و ضد قهرمان های داستان را در هم می تند و یکی می کند .
    تصویری که راد از خانه‌ و اشخاص داستان می دهد ، تعمیم می یابد ، خانه‌، گسترده می شود ، وطن می شود و تاریخ دوران معاصر دوباره کلید می خورد و در وسط فاجعه می نشیند .
    راوی هم در میان دو شخصیت دیگر داستان توسعه می یابد و یکی می شود تا وحدت وجود و وحدت ادبی بورخس وار به نتیجه بنشیند و رسوب کند ، تخمیر شود و به استغراق برسد .
    راوی در خواندن بار نخست داستان در گره افتاده، مثل نصرت در وضعیت مورال ” یا خودتخریبی ” گرفتار شده ولی با لبخند خدا – شیطانی نصرت اوج می گیرد و بوسه بر رخ و پیشانی فرزند کالیوپ می زند :” وقتی در سنگین چوبی خانه‌ را پشت سر خود بستم و در خلوت تنگ و تاریک کوچه‌ سر شب تنها شدم ، احساس غریب و دلپذیر تمامی وجود مرا از آن خود کرد ، احساس می کردم که دیگر جهان اصلآ آن تیرگی و بددلی زمانی نبوده پا به درون آن خانه‌ گذاشته بودم …”
    شاید فرهنگ راد باید همین جا داستان را می بست .
    داستان، گشایش است ، زندگی است ، همه‌ چیز است .
    راوی مثل اخلاقیون ، نصرت را شماتت نمی کند ، او را فرج پس از شدت می بیند. او را در کالیوپ، در آن سرباز که پایی ندارد و در خود ذوب می کند .

    فیض شریفی
    شانزده ام شهریور ماه ۱۴۰۱

    نظر شما در مورد این مطلب چیست؟ نظرات خود را در پایین همین صفحه با ما در میان بگذارید.

    دیدگاه نیوز را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید

    نویسنده: فیض شریفی
    منبع: خبر روز

    نوشته های مشابه

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *