بیشتر بخوانید: مروری بر خاطرات یک کارآفرین / از سنگ تا لعل – قسمت ۱
مهاجرت برای رشد
از سال پنجم دبستان عملاً در شهر اصفهان ادامه تحصیل دادم. پدرم که در برخورد با شخصی محترم در اصفهان تحت تأثیر نصایح او واقع شده بود، به ناگاه تصمیم گرفت که با روستا و زندگی روستایی که در آن زمان فاقد امکانات آموزشی بالاتر از سطح ابتدایی بود، وداع کرده و در شهر که از این امکانات برخوردار بود مأوا گزیند.
ابتدا شاید تصور می کرد که با فروش احشام و محصولات کشاورزی تا مدتی بتوانیم در شهر زندگی کنیم، اما به سرعت دریافت که ادامه ی زندگی با آن شرایط امکانپذیر نیست و می بایست شغلی دست و پا کند. در اوایل دهه ی ۵۰، طرح بزرگ صنعتی ذوب آهن اصفهان در شرف راه اندازی و یا در حال تکمیل و توسعه و شدیدا نیازمند نیروی انسانی بود.
به همین دلیل افراد از هر جای کشور بویژه از شهرها و یا استانهای مجاور نظیر چهارمحال وبختیاری به راحتی می توانستند شغلی برای خود دست و پا کنند و مشغول به کار شوند. با وجود اینکه پدرم فاقد تحصیلات و هر گونه تخصص و حرفهای بود، اما موفق شد در این کارخانه مشغول به کار شود. او بجز امورات کشاورزی و دامداری در شغل دیگری مهارت نداشت. به خاطر دارم که دوران بسیار سختی را صرفاً به انگیزه ی ترقی فرزندان خود تحمل کرد. به ناگاه خود را در یک برنامه ی ناخواستهای دید که ناگزیر بود صبح بسیار زود از خواب برخیزد و بعد از نماز صبح، بی درنگ خود را به اتوبوس سرویس کارگران ذوب آهن برساند و شامگاه بویژه در زمستانها در تاریکی کامل هوا از محل کار برگردد.
برای شخصی مانند پدرم، چنین شغلی اصلا آسان نبود؛ چرا که هرچند در روستا، کار سخت و سنگین بود، اما از آزادی عمل قابل توجهی برخوردار بود، بخصوص آنکه ایشان از روحیه ی خاص ایلیاتی همچون گرم و اجتماعی بودن برخوردار بود. نمی توانست خود را در غم و شادی دیگران سهیم نبیند. کمتر اتفاقی در بین اقوام، آشنایان و هم تباران بوقوع می پیوست که پدر به نوعی با آنان تشریک مساعی نداشته باشد. اما در شرایطی قرار گرفته بود که اگر قرار بود ساعتی از کار جدا شود، باید مرخصی می گرفت و تشریفاتی اداری که خاص دنیای صنعتی بود.
ما خانواده ای پرجمعیت بودیم و در عین حال به علت روابط ایلیاتی و عشایری، آمد و شد فراوانی داشتیم و به همین علت همه متوجه بودیم که باید تلاش خود را نسبت به دورانی که در روستا بودیم، مضاعف کنیم تا بتوانیم به هدفی که پدر از مهاجرت به شهر داشت، یعنی فراهم آوردن بستری مناسب برای رشد، تحصیل و تعالی نایل آییم. در آن زمان، من کلاس پنجم ابتدایی بودم که البته به دلیل نیامدن معلم به روستا، یکسال هم از تحصیل عقب افتاده بودم. سال اول حضور ما در شهر، با وجود آنکه در شهر نجف آباد (یکی از شهرهای استان اصفهان) ساکن شده بودیم، من با مساعدت رئیس وقت پدرم در مدرسه ی الله وردیخان اصفهان که آن روزها از مدارس خوب اصفهان به شمار می رفت، مشغول به تحصیل شدم و پس از پایان دوره ی ابتدایی، یعنی پاییز سال دوم حضور در شهر، مقطع راهنمایی را در شهر نجف آباد شروع کردم.
برای آنکه کمک خرج خانواده باشم، تابستان همان سال که ۱۲ ساله بودم، ابتدا تلاش کردم که دستفروشی کنم، اما توفیق چندانی در آن به دست نیاوردم، به ناگزیر سراغ شغل دیگری رفتم. در آن روزها کارگران روزمزد برای یافتن کار بنایی و خدماتی در کنار میدان مرکزی شهر که باغ ملی نام داشت، جمع می شدند و با طلوع خورشید بناها می آمدند و با نگاهی به کارگران، نیروهای مورد نیاز خود را از بین آنها انتخاب می کردند و یا باغداران، افرادی را برای کارهایی همچون میوه چینی، به کار می گرفتند.
اولین روزی که برای کار به میدان مرکزی شهر رفته بودم، با اینکه هر بار برای نشان دادن خود به بناها جلو می رفتم و اعلام آمادگی می کردم، به من اعتنایی نمی کردند؛ از نظر آنها جوانتر از آن بودم که بتوانم کاری انجام تا اینکه استاد بنایی آمد و من را به اتفاق یک نفر دیگر که شخصی بسیار قوی و ورزیده بود و نشان می داد که کارآزموده و مناسب کار کارگری است، انتخاب کرد و با خود برد. استاد بنا قرار بود حیاط منزلی که نسبتاً بزرگ و ناهموار بود، موزائیک کند. وقتی به محل کار رسیدیم خطاب به ما گفت: یکی از شما ملات درست و دیگری با سطل جلوی دست من بیاورد و رو به من کرد و گفت: “لابد شما دومی را بهتر می توانی انجام دهی” که بی درنگ پاسخ مثبت از من دریافت کرد.
آن روز سپری شد، اما غروب وقتی به منزل برمی گشتم، کشاله های بیرونی پاهایم ناحیه ی ران کاملا خونی بود. به دلیل سنگینی سطلهای گل و آهک که باید آنها را دوتایی حمل میکردم توان بالا گرفتن را در تمام طول روز نداشتم تا به پاهایم برخورد نکند؛ لبه های سطل فلزی پوست پاهایم را از ناحیه بالای زانو برداشته بود و من به علت احساس غروری که می کردم بخصوص وقتی استاد از من سؤال کرده بود که می توانم و پاسخ داده بودم بله، سعی کردم به روی خود نیاورم و تا آخرین لحظه تلاش کردم که هیچگونه عکس العملی ضعف، خستگی یا درد ناشی جراحتی که در پاهایم به وجود آمده بود، نشان ندهم.
من هیچگاه آن روز را از یاد نبرده و نمی برم و در ایام و لحظاتی که کار بر من سخت شود، بی درنگ یاد آن روز می افتم و بلافاصله تجدید قوا کرده و کار را ادامه می دهم. سال سوم دبیرستان شرایط به همین روال سپری شد و هر گاه فراغتی از تحصیل حاصل می شد، بدون استثنا کار می کردم. وقتی کاری نمی یافتم، بساط نقاشی پهن را می کردم و سعی می کردم که خود را به کار نقاشی رنگ روغن مشغول کنم. هرچند به دلیل بی بضاعتی هیچگاه فرصت نیافتم که در این خصوص آموزش ببینم، اما به دلیل علاقه به این رشتهی هنری، همواره وقت فراغت را صرف نقاشی می کردم. البته مطالعات غیردرسی نیز وقت قابل توجهی بویژه شبها، که بندرت اتفاق افتاد زودتر نیمه شب بخوابم، از من می گرفت؛ چرا که ایام تحصیلی دوره متوسطهی من مصادف بود با ایام انقلاب و امواج طوفانی ایدئولوژیهای فلسفی گوناگون در آن ایام همهی سواحل فکری را مورد هجمه ی بی امان قرار داده بود.
بنابراین، کمتر جوان کنجکاوی یافت می شد که مدام در حال مطالعه و جستجو در آثار فکری ارائه شده در آن بازار مکاره نباشد. بویژه گروههای چپ در آن دوره بسیار فعال بودند. در هر کوچه و برزنی جلسه های تبلیغاتی و مباحث ایدئولوژیک برپا می کردند و آثار نوشتاری فراوانی را به نمایش می گذاشتند و بسیاری از باورهای موجود جامعه را به چالش می کشیدند. بویژه اعتقادات مذهبی مردم شدیداً مورد هجمه ی آنان بود. بنابراین، شرایطی کاملا استثنایی بر جامعه حاکم بود. آن زمان چون گروههای چپ هنوز دست به اسلحه نبرده بودند، از آزادی عمل زیادی برخوردار بودند؛ هم نشریه داشتند و هم هر کجا سخنرانی می کردند.
وقوع انقلاب و تحول تاریخ
پس از پایان تحصیلات دوره ی راهنمایی، می توانستم همهی رشته های تحصیلی را در دوره ی متوسطه انتخاب کنم، اما دو عامل باعث شد که رشتهی اتومکانیک هنرستان پاسارگاد را آن زمان که بعداً به هنرستان دکتر شریعتی تغییر نام داد، انتخاب کنم. اولین عامل اینکه این هنرستان ماهانه ۴۵۰ تومان به دانش آموزان شهریه می داد و این رقم برای من قابل توجه بود. تصور می کردم با آن رقم نه تنها امور تحصیلی خود را می گذرانم بلکه، کمکی هم به خانواده می کنم. اما عملاً با ورود من به هنرستان و شروع سال تحصیلی و اوج گرفتن انقلاب، آن شهریه هیچ گاه پرداخت نشد.
عامل دوم، گرایش درونی من به عملگرایی بود که این مهم در هنرستانهای فنی بیشتر از دبیرستانها به چشم می خورد. از ابتدای تحصیل در هنرستان، دروس عملی و یا کارگاههای حرفه آموزی به گونه ای برنامه ریزی شده بود که سبب اغنای درونی عملگرایی ام می شد. چند ماه از شروع تحصیل نگذشته بود که روز عاشورای سال ۱۳۵۷، در حالی که ۱۷ سال داشتم، به همراه چند جوان و نوجوان دیگر اقدام به شکستن و پایین آوردن مجسمهی شاه از میدان مرکزی شهر نجف آباد کردیم.
در نجف آباد اینگونه مرسوم بود که دسته های عزاداری در روز عاشورا از نقاط مختلف شهر به سمت میدان مرکزی (باغ ملی) حرکت می کردند و از آنجا از مسیر خیابان امام کنونی به سمت قبور شهدا که قبلا قبر آقا نامیده می شد، روانه می شدند. ما زمانی که جمعیت از میدان مرکزی شهر عبور می کرد، به محض خروج آخرین نفرات از میدان به سمت قبر آقا، به مجسمه ی شاه که در واقع مجسمه ی شاه و دو کشاورز که در حال اهدای خوشه های گندم بودند، حمله ور شدیم. تصور نمی کردیم که آنقدر محکم باشد؛ چرا که مجسمه با میلگردهای فولادی در بتن آرمه محکم شده بود.
بنابراین، پس از شکستن پوسته های مجسمه با پتک و تبر، در نهایت، کامیونی را آورده و مجسمه را بکسل کردیم تا از جا کنده شد. در حین شکستن مجسمه، هلیکوپتری درست در بالای سر ما قرار داشت. شخصی در هلیکوپتر را باز کرد، ابتدا تصور کردیم که می خواهد به ما شلیک کند، اما او دوربین فیلمبرداری را بیرون آورد و شروع به تهیه ی فیلم و عکس از این صحنه کرد. ما نیز بدون هیچ ملاحظه ای کار را به انتها رساندیم و مجسمه ی شاه را پشت کامیون بسته و به جمعیت در حال عبور به قبر آقا رساندیم و مردم با دیدن آن صحنه به هیجان آمدند. انرژی مردم و روحیهی آنها دوچندان شد و پس از آن روز بود که هیچ کس امیدی به دوام حکومت شاه نداشت و همه باور کردند که شاه رفتنی است.
آن زمان منزل ما در شهری همجوار نجف آباد به نام یزدانشهر قرار داشت. بنابراین، از نجف آباد به سمت یزدانشهر پیاده راه افتادم که در حدود ۵ کیلومتر با آن فاصله داشت؛ زیرا عصر عاشورا از وسایط نقلیه ی عمومی خبری نبود. در ورودی شهر به یکی از همسایه ها برخوردم. وی بی مقدمه پرسید که آیا من هم در تخریب مجسمهی شاه حضور داشتم؟ من بدون واهمه و حتی با افتخار گفتم بله. خطاب به من گفت که بهتر است به منزل نروم؛ چون مأموران ساواک در اطراف منزل ما در حال پرسه زدن هستند.
قرار شد که وی به خانواده خبر دهد که من به شهرستان دیگری می روم و بعدا آنها را از حال خود باخبر می کنم. پس بی درنگ تصمیم گرفتم به مسجد سلیمان بروم؛ چون در آن زمان یکی از خواهرانم در مسجد سلیمان زندگی می کرد و علاوه بر آن بخش قابل توجهی از بستگان نیز در آنجا حضور داشتند.
ادامه دارد . . .
دیدگاه نیوز را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید | |||||||
سردبیر خبر روز، بیش از 16 سال است که در زمینه های تخصصی طراحی، توسعه، بهینه سازی و سئوسازی وب فعالیت می کند. وی از سال ۱۳۸۷ فعالیت خبری خود را در حوزه اخبار تکنولوژی آغاز کرده و از سال ۱۳۹۳ در حوزه های سیاسی، اجتماعی، اقتصادی شروع به فعالیت مستمر خبری کرده است. وی عضو هیئت مدیره شرکت رایسام نیز می باشد.
با سلام و عرض ادب و احترام خدمت
جناب آقای دکتر داودی مدیر عامل و کار آفرین نمونه کشور در حوزه صنعت نفت و گاز و پتروشیمی سردار اقتصادی و فرزندباغیرت و دلسوز مردم محروم بختیاری،
هیچ گاه فراموش نخواهم کرد که بعد از ۱۱۳ سال دوباره امید را به این شهر ارمغان آوردی و لبخندی غرور آمیز بر لبان مردمان خونگرم و شریف شهر مسجد سلیمان نشاندی و باعث شدی دوباره چرخه ی صنعت، این شهره دل مرده، به حرکت افتاده و نور زندگی در تکتک خانهها و کوچهها و خیابانها و محلههای شهر مسجدسلیمان طنینانداز شود همیشه قدردان لطفتان خواهیم بود و در این روزهای سخت کاری و اقتصادی کشور من و همکارانم مثل همیشه در رکابتان بوده و هستیم به حول و قوه الهی و با تلاشهای بیوقفه شما بزرگ مرد بی تکرارموانع و مشکلات برطرف گردد
جهت استارت و کلنگ زنی و راه اندازی هرچه سریعتر پروژه عظیم پترو پالایش بختیاری به دست سردار اقتصادی جناب آقای دکتر داودی
با احترام و سپاس
سرباز شما در عرصه ی صنعت
سعید ناصری پبدنی
????
?????
۱۴۰۰/۱۰/۲۸