×
آخرین اخبار

روایت سفر استانی رئیس‌جمهور از دریچه نگاه یک عکاس / قبلا از او خوشم می‌آمد اما حالا دوستش دارم

  • کد نوشته: 75475
  • ۱۴۰۰-۰۸-۱۱
  • 655 بازدید
  • فایل صوتی را نگه داشتم و با خودکار قرمز دور جمله‌ آقای عکاس خط کشیدم: «من فقط توی تلویزیون رئیس‌جمهورها را دیده بودم و اصلا فکر نمی‌کردم اینطور باشند، قبلا از او خوشم می‌آمد اما حالا دوستش دارم!».
    روایت سفر استانی رئیس‌جمهور از دریچه نگاه یک عکاس / قبلا از او خوشم می‌آمد اما حالا دوستش دارم

    حنان سالمی – خبرگزاری فارس / فایل صوتی را نگه داشتم و با خودکار قرمز دور جمله‌ی آقای عکاس خط کشیدم: «من فقط توی تلویزیون رئیس جمهورها را دیده بودم و اصلا فکر نمی‌کردم اینطور باشند، قبلا از او خوشم می‌آمد اما حالا دوستش دارم!»

    تمام کلمه‌های قلنبه و سلنبه را که طبق عادت به قلمم هجوم آورده بود پرت کردم گوشه‌ی مغزم و برای دقایقی خودم را رها کردم، می‌خواستم بی هیچ دغدغه‌ای و در ساده‌ترین خط ممکن، از روزی بنویسم که مبین حاتمی، عکاس دفتر نماینده مجلس، از فعل «خوشم آمد» به «دوستش دارم» رسید؛ صدا را پخش کردم، ماجرا از جلسه‌ای در استانداری خوزستان شروع میشد:

    هفده ماهی میشد که در روابط عمومی دکتر ورناصری مشغول بودم، جوانی عاشق عکاسی که برای ثبت لحظه‌ها دنبال بهانه میگشت. آنروز هم طبق روال کاری در استانداری بودیم که گفتند آقای فتاح و وزیر کشور به چلوی خواهند آمد. به ساعت نگاهی انداختم، از اهواز تا بخش چلوی شهرستان اندیکا چهار ساعت و نیم راه بود و باید هرچه زودتر خودم را می‌رساندم.

    حوالی دوازده نیمه شب بود که به چلو رسیدم و مستقر شدم، در آن تاریکی هوا و بهت کوهستان هم که نمیشد جلوتر رفت، ماندم تا ۶ صبح شود و آنور گرگ‌ومیش هوا، پنجاه دقیقه‌ای را تا رسیدن به روستای زلزله‌زده‌ی سرشط، جاده‌ی کوهستانی و مخوف این روستا را کوبیدم. ساعت هفت و نیم که شد توی روستا بودم، در کنار برادران سپاهی و فرماندار که تا بلکه هرچه زودتر سروکله‌ی هلیکوپتر وزیر پیدا شود.

    مردم

    آدم‌ها در هم و بر هم بودند و درست وقتی که حوصله‌ها داشت سر میرفت من سر ذوق آمده بودم، میدانید چرا؟ چون حوصله‌ی عکاس‌ها هیچ‌وقت سر نمی‌رود، خصوصا اگر دوربین هم همراهشان باشد.

    از تبار و هم‌زبان همین مردم بودم، آن‌ها هم گرم و صمیمی نگاه‌های مهربانشان را توی لنز دوربینم می‌پاشیدند و من در میان خانه‌های ویران و زلزله‌زده، لبخندِ بچه‌های ایل را شکار می‌کردم که با نشستن عقربه‌ی ساعت روی عدد یازده، صدای هلیکوپتر چشم‌ها را برگرداند؛ آقای فتاح رسید و میانه‌ی مردم ایستاد، لنز را تنظیم کردم و قول‌های خوبی داده شد: «۱۵۰۰ قالی، ۱۵۰۰ بخاری، ۱۵۰۰ یخچال و ۲۰ هزار تن سیمان رایگان.»

    خوشحالی زیر پوست رنجور مردم روستای سرشط خزید، انگار امیدوار شده بودند به اینکه روزهای خوب آن‌ها هم در راه است؛ آقای فتاح هم در گیرودار جلسه و سخنرانی بود که ناگهان سردار باقری، جانشین فرمانده سپاه خوزستان از جایش بلند شد و جملاتی را در گوشش زمزمه کرد، همه همزمان متعجب و نگران شدیم، انگار قرار بود اتفاقی بیفتد که زیاد هم طول نکشید.

    بالگرد

    هنوز جوابی برای آن زمزمه‌ی سردار و کنجکاوی‌ام پیدا نکرده بودم که سایه‌ی بالگرد رئیس‌جمهور در سرزده‌ترین حالت ممکن روی سر روستای سرشط نشست و جمعیتِ هیجان‌زده و متعجب روستایی‌ها را غرق در شور و شعف کرد، هیچ‌کس در پوستش نمی‌گنجید و همه در تلاش بودند تا خودشان را به بالگرد برسانند اما پایین روستا جایی برای فرود نبود و بالگرد دوباره و به سمت بالای روستا به پرواز درآمد‌.

    کوله‌پشتی، تجهیزات عکاسی و سنگینی دوربین، همه بهانه‌های خوبی بود که خودم را از وسوسه‌ی بالا رفتن منصرف کنم اما تا به خودم آمدم آن بالا و روبه‌روی رئیس‌جمهور ایستاده بودم تا اولین عکس‌ها را از این حضور ناگهانی ثبت کنم. همه‌چیز غیرمنتظره اتفاق افتاد، آنقدر غیرمنتظره که منی را که اولین بار بود در فاصله‌ای اینقدر نزدیک تا رئیس‌جمهور قرار میگرفتم به هیجان آورد تا همزمان با دوربین و گوشی عکس و فیلم بگیرم.

    رئیس جمهور

    مسیر پایین آمدن تا روستا خطرناک بود اما من عکاسی نبودم که بتواند از شکار این لحظه‌ها دل بکند، آن هم در شرایطی که رئیس‌جمهور کشور، دل به سختی‌اش زده بود. حالا در میان کلنجار با صخره‌های کله‌شق کوهستان و تقلا برای رسیدن به روستا، این وسوسه‌ی هم‌کلامی با رئیس‌جمهور بود که آب‌دهانم را خشک کرده بود.

    برای یک لحظه یاد خاطره‌ی سفر مدت‌ها پیش رئیس‌جمهور به خوزستان افتادم که آقای درویشی به او گفتند «باید به اندیکا بیایید و دوغ محلی بخورید» و رئیس‌جمهور هم جواب دادند که «چه دوغ بدهید چه ندهید ما می‌آییم» دوربین را به سمتشان چرخاندم و دل را به دریا زدم: «آقای رئیس‌جمهور، به قولتان عمل کردید و آمدید دوغ محلی اندیکا را خوردید» لبخندی زد و اطرافیان تایید کردند، مردم توی روستا چشم به راه بودند.

    بچه اینجایی؟

    همانطور که از کوه به سمت روستا پایین می‌رفتیم لحظه‌ای نمی‌گذشت مگر اینکه چند ده‌تا شات زده بودم اما فکرش را هم نمی‌کردم که بین آن همه مسوول و فرمانده و کارمند بالارده، رئیس‌جمهور به طرفم برگردد و بپرسد: «شما بچه اینجایید؟» تمام وجودم درخشید و با خوشحالی سر تکان دادم: «بله بچه اینجایم»؛ انگار قسمت بود تا همین دو گفت‌وگوی کوتاه، چهره‌ی یک جوان عکاس را برای رئیس‌جمهور آشنا کند.

    به روستا که رسیدیم مردم با عشق دور آقای رئیس‌جمهور حلقه بستند، اما عجیب‌تر اینکه همه، غصه‌ها و رنج‌هایشان را فراموش کرده بودند و فقط تلاش می‌کردند تا به رسم میهمان‌نوازی ایل، بهترین سفره را برای میهمان بیندازند. آقای رئیس‌جمهور هم کوتاه نمی‌آمد و سراپا گوش شده بود برای شنیدن و دیدن از درد آدم‌هایی که حالا کنار او غریبی نمی‌کردند.

    گزارش‌ها داده و حرف‌ها زده و دیده‌ها دیده شد، رئیس‌جمهور بلند شد که برود تا به درد مردم برسد اما حالا آن‌ها بودند که اصرار می‌کردند به بیشتر ماندن؛ دور رئیس‌جمهور نشسته بودند و میگفتند «اگر بروید ناراحت می‌شویم، حداقل برای چایی بمانید» اما اصرارها ختم به چایی نشد و همانجا زیر بلوط و روی زمین و زیر سقف آسمان، سفره‌ی ناهار را هم پهن کردند.

    ناهار

    چشم‌هایم را چند بار باز و بسته کردم، نه خواب بود و نه فیلم! همه چیز واقعیت داشت؛ آقای رئیس‌جمهور، آقای مخبر، یکی از اهالی، یک کارمند ساده و من روی سفره‌ای که نان خالی و چای بود در کنار هم نشسته بودیم، بی‌هیچ تشریفاتی که برای آدم‌ها خط‌ونشان بکشد؛ آقای رئیس‌جمهور هم برای مردم خاطره میگفت و در حال شوخی بود که برای سومین بار چهره به چهره شدیم و نگاهمان به هم گره خورد، سری تکان داد و خندید و من که از هجوم این حجم از سادگی و بی‌شیله‌گی در تحیر بودم در آن لحظه تنها فکری که به ذهنم رسید این بود که شکوه این لحظه‌ را با دوربین ثبت کنم اما سومین عکس را نگرفته رئیس حراست رئیس‌جمهور، دوربین را از دستم کشید!

    واقعا نیت خاصی نداشتم، من فقط از مردمی بودن رئیس‌جمهور خوشم آمده بود و میخواستم برای تاریخ ثبتش کنم، راستش من فقط توی تلویزیون رئیس جمهورها را دیده بودم و اصلا فکر نمی‌کردم از نزدیک اینطور باشند، قبلا از او خوشم می‌آمد اما حالا دوستش داشتم!

    سر سفره ماندم و هیچ واکنشی نشان ندادم، با خودم گفتم زمین که به آسمان نرسیده، از هفت صبح تا حالا کلی عکس گرفتم، بالاخره می‌دهدش اما وقتی که رفتم تا سراغ دوربین را بگیرم گفتند «چرا سر سفره عکس گرفتی؟» انگار تذکر هم داده بودند اما من آنقدر غرق سادگی و مردمی رئیس‌جمهور شده بودم که چیزی نشنیدم. خوش‌وبش کردم که «شما لطف کنید و برگردانید من هم عکس‌های آخر را پاک می‌کنم» اما سید گفت «نه! دوربین را تحویل دادم، چند روز دیگر بیا و از حراست مجلس تحویل بگیر!» کپ کردم اما خندید و دستی به شانه‌ام زد: «برو بنشین سر سفره، می‌گویم دوربینت را بیاورند.»

    اذیتش نکنید!

    اولش که عین خیالم نبود بند دوربینم دور گردنم نیست و سنگینی‌اش را حس نمی‌کنم اما وقتی دکتر ورناصری آمد به جنب‌وجوش افتادم، خب کارم روابط‌عمومی نماینده بود و مسئولیت داشتم تا به نحو احسنت انجامش دهم اما دوربین به دستم نرسید، عصبی شده بودم و با گوشی عکس می‌گرفتم بلکه دلشان به رحم بیاید اما اصرارها بی‌فایده بود تا اینکه بالاخره یک‌جا سید موسوی و آن آقا که دوربینم دستش بود را کنار هم دیدم؛ با دلخوری رو به آن آقا کردم: «سید موسوی گفته دوربینم را بدهند چرا نمی‌دهید؟» به طرف سید برگشت: «بدهیم؟» گفت بدهید.

    دوربین که به دستم رسید شارژ شدم، می‌خواستم سریع روشنش کنم و به قول خودمان شکار لحظه‌ها که سید گفت: «فقط عکس‌های آخر را پاک کردیم» سرم را تکان دادم و دوربین را روشن کردم، عکس‌های خوبی بود اما پاک شد دیگر، چه می‌شود کرد؟ اما لبخندم هنوز جوانه نزده توی صورتم خشکش زد، نه فقط عکس‌های آخر که همه‌ی همه‌ی عکس‌ها و فیلم‌ها پاک شده بودند! با ناراحتی داد زدم: «چرا اینکار را کردید؟» سید با تعجب به طرفم برگشت: «چه شده؟» دو تا از محافظ‌ها به طرفم دویدند، دلداری‌ام دادند و توضیح که همه چیز اتفاقی بوده؛ حتی محافظ دیگری از دور پرسید چه شده؟ و سید صدا شد که «این آقا حتی اگر توی گوشم بزند حق دارد» ناراحت بودم اما برای اتفاق غیرعمد که نمی‌شد بندگان خدا را اینقدر شرمنده سرپا نگه داشت؛ حلالیت طلبید و حلال کردم.

    آقای رئیس‌جمهور هم همان لحظه در حال بازدید از خانه‌ها و عبور از چندمتری من بود که دوباره چهره به چهره شدیم، نمیدانست قضیه چیست، فکر کرد محافظ‌ها یقه‌ام کرده‌اند، دستش را به مهربانی بالا آورد و به محافظ‌ها اشاره داد: «اذیتش نکنید»؛ دوربین را گرفتم و دنبالش تا بالگرد دویدم، می‌خواستم آخرین عکس را نه برای تاریخ که برای خودم به یادگار بگیرم؛ من یک عکاسم خانم، یک عکاس ساده، اما در آن سفر کوتاه و ناگهانی رئیس‌جمهور یاد گرفتم که آدم‌ها گاهی بزرگ‌تر از عکس‌ها و فیلم‌هایی هستند که عکاس‌ها از آن‌ها شکار کرده‌اند، راستش خیلی خیلی بزرگ‌تر، آنقدر بزرگ که فقط باید با چشم‌های خودت و از نزدیک ببینیشان، درست مثل دیدار کوتاهِ منِ آقای عکاس با آقای رئیس‌جمهور.

    نظر شما در مورد این مطلب چیست؟ نظرات خود را در پایین همین صفحه با ما در میان بگذارید.

    دیدگاه نیوز را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید

    نوشته های مشابه

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *