×
آخرین اخبار

جرج واشنگتن؛ مردی که نخواست شاهِ آمریکا شود

  • کد نوشته: 131393
  • ۱۴۰۲-۰۲-۲۲
  • 203 بازدید
  • جرج واشنگتن در ۲۲ فوریۀ ۱۷۳۲ در ویرجینیا به دنیا آمد. او نخستین رئیس‌جمهور کشور آمریکا و مهم‌ترین رهبر انقلاب آمریکا و یکی از بنیانگذاران اصلی ایالات متحدۀ آمریکا بود.

    جرج واشنگتن؛ مردی که نخواست شاهِ آمریکا شود

    واشنگتن در جریان انقلاب آمریکا، که در واقع جنگ بین سیزده ایالت در آمریکای شمالی با ارتش انگلستان بود، فرماندۀ ارتش ایالات سیزده‌گانه بود. ارتش تحت رهبری جرج واشنگتن، متشکل از افرادی عادی بود که ویژگی اصلی‌شان میهن‌پرستی و تلاش برای رهایی از سلطۀ سیاسی و اقتصادی استعمار انگلستان بود.

     انقلاب آمریکا در واقع یک رویداد سیاسی-نظامی بود. آمریکایی‌ها مطالباتی سیاسی از دولت انگلستان داشتند و وقتی که دیدند خواسته‌هایشان برآورده نمی‌شود، با ارتش انگلیس وارد جنگ شدند. بُعد نظامی انقلاب آمریکا، سلسله جنگ‌هایی بود که از ۱۷۷۵ آغاز شد و تا ۱۷۸۳ ادامه یافت.

     انقلاب آمریکا تا حدی محصول جنگ‌ هفت‌سالۀ انگلیس و فرانسه بود؛ جنگی که دولت انگلیس را مقروض کرده بود و موجب وضع قوانین مالیاتی جدید از سوی پارلمان انگلیس علیه مستعمرات آمریکایی این کشور شد.

     مهاجرنشینان این مستعمرات، به اقدامات پارلمان انگلیس معترض بودند و قوانین وضع‌شده را ناقض حقوق خودشان می‌دانستند. حرف اصلی آن‌ها این بود که به دلیل نداشتنِ نماینده در پارلمان انگلیس، باید امتیاز عدم پرداخت مالیات برایشان در نظر گرفته شود؛ زیرا آن‌ها اتباع انگلیس بودند و قانونا حق خودشان می‌دانستند که در پارلمان انگلیس نماینده داشته باشند.

    جرج واشنگتن

      در سال ۱۷۶۴، پارلمان انگلیس مالیات سنگینی برای شکر و در ۱۷۶۵ برای اسناد رسمی و نشریات آمریکا وضع کرد. این مصوبات با مخالفت شدید مهاجرنشینان آمریکایی مواجه شد. افزایش تنش‌ها موجب شد که نیروهای نظامی انگلیس در ۱۷۶۸ وارد بوستون شوند. چنین کاری در زمان صلح خلاف قانون بود؛ ولی انگلیسی‌ها علاوه بر این اقدام، مجالس مهاجرنشینان را هم تعطیل کردند و سایر اقداماتشان هم، دست کم از نظر مهاجرنشینان، لطمه به آزادی و مالکیت مردم آمریکا بود.

      در ۱۷۷۳، پارلمان انگلیس حق انحصاری تجارت چای آمریکا را به کمپانی هند شرقی دارد و در واقع حق تجارت آزاد را در ایالات مهاجرنشین آمریکا، که مردمش تبعۀ انگلستان هم بودند، سلب کرد.

      نمایندگان سیاسی مهاجرنشینان در سال ۱۷۷۴ در یک گردهمایی در فیلادلفیا، با عنوان “کنگرۀ مهاجرنشینان”، اعلام کردند که قوانین پارلمان انگلستان در حکم تجاوز به حقوق آنان است؛ حقوقی که برآمده از قوانین طبیعت، قانون اساسی انگلستان و منشورهای مهاجرنشینان است.

      کنگره متعهد شد هر گونه تجارت با انگلستان را منع کردند تا قوانین پارلمان انگلیس لغو شوند. چنین بود که جنگ میان انگلستان و سیزده ایالت مهاجرنشین آغاز شد. در ماه آوریل سال ۱۷۷۵.

      در این سال جرج واشنگتن ۴۳ ساله بود و در آمریکا فرد برجسته‌ای شده بود. اما ببینیم او تا آغاز جنگ با انگلستان چه کرده بود؛ جنگی که سرآغاز بزرگی و تاریخ‌سازی واشنگتن بود.

      جرج پسر یک خرده‌مالک بود و به علت مرگ پدرش نتوانست در خارج کشور تحصیل کند. او برخلاف برادرانش تحصیلات رسمی نداشت ولی از نوجوانی به ریاضیات و نقشه‌کشی علاقه داشت و موفق شد مجوز نقشه‌کشی را از یکی از کالج‌های آمریکا دریافت کند و در این زمینه کارهای عملی هم انجام داد.

      خانوادۀ جرج واشنگتن نسبتا مرفه بودند ولی نه آن قدر که او از مال دنیا بی‌نیاز شود. پس از مرگ برادر بزرگش، ملکی به او ارث رسیده بود. جرج جوان مایل بود در ارتش انگلستان ترقی کند ولی چون چنین امکانی برایش فراهم نشد، در سن ۲۷ سالگی (۱۷۵۹) از حضور در آن ارتش استعفا کرد.

      او از ۲۷ سالگی تا ۴۳ سالگی، عمر خودش را وقف آبادی زمینی که به ارث برده بود کرد. آنچه مایۀ رفاه او شد، ازدواجش در سن ۲۶ سالگی با زنی بیوه بود که یکسال هم از خودش بزرگ‌تر بود. قدما توصیه می‌کردند «زن را برای دو چیز بجویید: مالش یا جمالش». گویا جرج واشنگتن هم به مال زنش بیش از جمال او رغبت داشت.

    مارتا، همسر جرج واشنگتن

      او با این ازدواج ثروتمندترین مرد ویرجینیا شد و ملک موروثی‌اش را هم با مال زنش آباد کرد. البته جرج به همسرش وفادار بود و موردی از خیانت در زندگی‌اش ثبت نشده. اصولا او مردی خشک و جدی بود و تیپ شخصیتی‌اش به زنبارگی راه نمی‌داد. از همسرش نیز بچه‌دار نشد و فرزندان همسرش را بزرگ کرد.

      برخی نوشته‌اند که ابتلای جرج واشنگتن به بیماری آبله در سن ۱۹ سالگی، موجب عقیم‌شدنش شد که احتمالا این ادعا درست نیست. همسرش هم در زایمان دوم از شوهر اولش، مشکلاتی برایش پیش آمده بود. به همین دلیل، برخی از مورخان علت بچه‌دار نشدن جرج واشنگتن را مشکل همسرش می‌دانستند.

      هر چه بود، جرج واشنگتن پدر نشد؛ اگرچه او “پدر ملت آمریکا” نامیده شده و یکی از دلایل این نام‌گذاری، رهبریِ سیاسیِ پدرانه و غیرجناحی‌اش در دوران ریاست جمهوری بود.

      برگردیم به سال ۱۷۷۵. تا قبل از این سال، جرج واشنگتن مردی بسیار ثروتمند و عضو شورای قانونگذاری ویرجینیا بود. یعنی یکی از همان مجالس ایالتی، که به حکم انگلیسی‌ها تعطیل شدند. او تا سال ۱۷۷۴ به این نتیجه رسیده بود که مهاجرنشینان ایالات آمریکا باید از دولت انگلیس جدا شوند.

      وقتی که اختلافات سیاسی ایالات آمریکا و دولت انگلیس بسیار بالا گرفته بود و بوی جنگ به مشام می‌رسید، کنگرۀ مهاجرنشینان در فیلادلفیا تشکیل جلسه داد و جرج واشنگتن به عنوان فرماندۀ ارتش استقلال‌طلبان آمریکا برگزیده شد. او به عنوان فردی بسیار ثروتمند و متنفذ، که ضمنا عضو شورای قانونگذاری ویرجینیا بود و سوابق نظامی (در حد سرهنگی) هم در ارتش انگلستان داشت، مناسب رهبری ارتش آمریکایی‌ها به نظر می‌رسید و در عمل هم نشان داد که انتخابش به این مقام، انتخاب درست و دقیقی بوده.

      کنگره همچنین  بنجامین فرانکلین  – یکی از بنیانگذاران ایالات متحده – را به پاریس فرستاد برای کسب کمک نظامی از فرانسه. در کنار فرانسه، اسپانیا هم به کمک استقلال‌طلبان آمریکایی آمد. بنابراین جرج واشنگتن در رأس ارتش آمریکا، با کمک نظامیان فرانسوی و اسپانیایی، در برابر ارتش نیرومند انگلستان ایستادگی کرد.

    بنجامین فرانکلین

     دولت‌های استعماری فرانسه و اسپانیا، طبیعتا با استعمار انگلستان رقابت داشتند و از استقلال آمریکا حمایت می‌کردند؛ اما طنز تاریخ این است که آمریکا که با کمک نظامی اسپانیا از بریتانیا مستقل شد، حدود ۱۱۵ سال بعد، یعنی در اواخر قرن نوزدهم، نظامیان اسپانیایی را در هم کوبید تا کوبا از استعمار اسپانیا جدا و مستقل شود.

      آمریکا استقلالش از انگلستان را مدیون اسپانیا است و کوبا هم استقلالش از اسپانیا را مدیون آمریکا. در واقع کوبا هم به نوعی مدیون استعمار اسپانیا است! اگر اسپانیا به آمریکا کمک نکرده بود، بعدها آمریکا نمی‌توانست به کوبا کمک کند. دنیا جای عجیب و پیچیده‌ای است!

      به هر حال جنگ آمریکا و انگلیس در آوریل ۱۷۷۵ آغاز شد. یک ماه پس از انتخاب واشنگتن به فرماندهی ارتش آمریکا. آمریکایی‌ها چند پیروزی پی در پی بدست آوردند و سپس کوشیدند با دولت انگلیس از در آشتی درآیند ولی به جایی نرسیدند.

      در این میان  توماس پین  (۱۸۰۹-۱۷۳۶)، که یکی از بنیانگذاران ایالات متحدۀ آمریکا است، رسالۀ “عقل سلیم” را نوشت و آتش انقلاب را بیش از پیش برافروخت. “عقل سلیم” در کنار “بحران آمریکایی” مهم‌ترین آثار توماس پین هستند. “بحران آمریکایی” حاوی شانزده مقاله بود در دفاع از انقلاب آمریکا. پین علاوه بر این دو کتاب، مقالات دیگری هم در حمایت از انقلاب آمریکا نوشت. او یک نویسندۀ رادیکال بود با قدرت استدلال بالا و قلمی تیز و برّا. هر چه بود، نوشته‌هایش انقلابی‌گری و استقلال‌طلبیِ مردم و نخبگان آمریکا را تشدید کرد.

    توماس پین

      به هر حال پیروزی‌های ارتش مهاجران و بی‌اعتنایی دولت انگلیس به آشتی‌طلبی آمریکایی‌ها و نوشته‌های توماس پین موجب شد که دومین کنگرۀ مهاجران تصمیم بگیرد استقلال آمریکا از انگلستان را اعلام کند. اقدامی که در ژوئن ۱۷۷۶ آغاز شد و یک ماه بعد، در چهارم ژوئیه، کنگره اعلامیۀ استقلال آمریکا را تصویب کرد.

      متن سند را  توماس جفرسون  نوشته بود که بعدها سومین رئیس‌جمهور آمریکا شد و از ۱۸۰۱ تا ۱۸۰۹ بر این کشور حکومت کرد. سیزده سال پس از تصویب اعلامیۀ استقلال، جفرسون وزیر امور خارجۀ دولت جرج واشنگتن شد و در جنگ‌های دهۀ ۱۷۹۰ بین فرانسه و انگلیس (جنگ‌ پس از انقلاب فرانسه)، خواهان حمایت آمریکا از فرانسه بود.

    توماس جفرسون

      الکساندر همیلتون ، نویسندۀ اصلی مقالات مهم کتاب “فدرالیست” – که این یکی هم مثل آثار توماس پین (“عقل سلیم” و “بحران آمریکایی”) و بویژه اعلامیۀ استقلال آمریکا، جزو مکتوبات درخشان و ماندگار تاریخ سیاسی جهان است – وزیر خزانه‌داری دولت واشنگتن و خواهان حمایت آمریکا از انگلیس در جنگ میان انگلیس و فرانسه بود.

      اما جرج واشنگتن اهل تدبیر بود و سیاست بی‌طرفی را در پیش گرفت. تدبیر یعنی نگریستن در عاقبت امور. واشنگتن به جفرسون و همیلتون گوشزد کرد که آمریکا آن قدر قوی نیست که بخواهد در جنگ بین دو غول اروپایی مداخله کند و تا وقتی که به قدر کافی قوی نشده، باید بی‌طرف بماند.

    الکساندر همیلتون

      برگردیم به جنگ آمریکا و انگلیس. انگلیسی‌ها یکسال و نیم پس از آغاز جنگ، موفق شدند نیویورک را تصرف کنند. آن‌ها مزدورانی از آلمان را هم با در کنار خود داشتند. ارتش جرج واشنگتن پس از از دست رفتن نیویورک، پیروزی‌های متعددی در سال ۱۷۷۷ بدست آورد. یکی از آن‌ها متوقف‌ساختن پیشروی ارتش انگلیس در کانادا بود. اما پیروزی‌های جرج واشنگتن کوچک بود؛ چراکه استراتژی جنگی او حتی‌المقدور پرهیز از درگیری عمده با ارتش نیرومند انگلیس و برپایی جنگ‌های مکرر و کوچک با هدف به ستوه آوردن انگلیسی‌ها بود.

     در اواخر سال ۱۷۷۷ ارتش انگلستان فیلادلفیا – محل انتخاب جرج واشنگتن به فرماندهی ارتش آمریکا – را نیز تصرف کردند اما کمک‌های فرانسه از راه رسید و ارتش آمریکا با قدرت بیشتری جنگ را ادامه داد. جرج واشنگتن و سربازانش توانستند نظامیان انگلیس را از ایالت‌های میانه عقب برانند. ارتش انگلستان به ناچار عمدتا در ایالات جنوبی مستقر شد.

     اما درگیری بزرگ در سال ۱۸۷۱ رقم خورد؛ وقتی که ژنرال کورنوالیس به سمت ویرجینیا در حرکت بود و با ارتش جرج واشنگتن و ارتش فرانسوی‌ها روبرو شد. نیروی دریایی فرانسه هم از دورتر نظامیان انگلیس را به توپ بست و شکستی کامل و تمام‌عیار نصیب دولت فخیمۀ انگلستان شد. این درگیری “نبرد یورکتاون” بود که عملا در حکم پایان “جنگ زمینی” بود.

       شکست یورکتاون موجب شد انگلیس استقلال آمریکا را به رسمیت بشناسد و نیروهای نظامی‌اش را از شهرهایی که هنوز در اختیارش بود، مثل نیویورک، فراخواند. آمریکا هم متعهد شد بدهی‌های بازرگانان انگلیسی را بازپرداخت کند؛ بدهی‌هایی که از نظر جرج واشنگتن، از همان ایام جوانی، محصول رابطه‌ای استثماری بین بازرگانان انگلیسی و مردم آمریکا بود.

      در جنگ علیه انگلیس، به غیر از فرانسه و اسپانیا، هلند هم به آمریکا کمک می‌کرد. بویژه کمک مالی. پایۀ پیروزی آمریکا در این جنگ زمانی ریخته شد که جرج واشنگتن موفق شد کنگره را قانع کند به حمایتی ویژه از ارتش آمریکا.

      هر چه بود، جنگ در ۱۷۸۳ به پایان رسید و پس از جنگ، کم‌کم معلوم شد سامان سیاسی ایالات مستقل‌شده از انگلیس، مشکلاتی اساسی دارد. این شد که بحث نوشتن قانون اساسی مطرح شد. تا قبل از نگارش قانون اساسی، ایالات مستقل یک کنفدراسیون را تشکیل می‌دادند ولی پس از تدوین و تصویب قانون اساسی، آمریکا یک فدراسیون شد.

      کنفدراسیون در واقع متشکل از دولت‌های به هم پیوسته است که هر یک استقلال و حاکمیت کامل خود را دارند؛ ولی فدراسیون، متشکل از دولت‌هایی است که تحت حاکمیت دولت فدرال درآمده‌اند. دولت‌های عضو کنفدراسیون هر وقت بخواهند می‌توانند از کنفدراسیون خارج شوند، ولی دولت‌های عضو فدراسیون چنین اختیاری ندارند و حاکمیتشان، ناتمام است.

      به هر حال در ۱۸۷۸ گردهمایی “مجمع فدرال”به ریاست جرج واشنگتن تشکیل شد. ادارۀ جلسات البته برعهدۀ جیمز مدیسون بود که او هم از بنیانگذاران ایالات متحدۀ آمریکا (پدران بنیانگذار) و از نویسندگان مقالات “فدرالیست” است.

      مطابق قانون اساسی، ایالات متحدۀ آمریکا به یک “جمهوری کامل” بدل شد با دو مجلس قانونگذاری، یک شورای اجرایی (قوۀ مجریه) و سیستم قضایی مستقل.

      اختلافاتی اساسی هنوز باقی مانده بود و آمریکایی‌ها به دو دستۀ فدرالیست و فدرالیسم‌ستیز تقسیم شدند. فدرالیست‌ها حامی قانون اساسی بودند ولی برای جلب رضایت گروه مقابل، اصلاحاتی در قانون صورت گرفت که از سوی همۀ ایالات پذیرفته شد؛ اصلاحاتی که به “منشور حقوق” (یا منشور حقوق شهروندان) شهرت یافت. این منشور با حمایت جرج واشنگتن به قانون اساسی اضافه شد.

      پس از قطعی شدن قانون اساسی، کالج انتخاباتی (الکتورال کالج) در یک رای‌گیری غیرعلنی، جرج واشنگتن را به عنوان نخستین رئیس جمهوری ایالات متحدۀ آمریکا انتخاب کرد. محبوبیت واشنگتن به قدری زیاد بود که جنبشی در آمریکا راه افتاده بود برای اینکه او پادشاه آمریکا شود.

    خانۀ جرج واشنگتن در فیلادلفیا؛ اولین پایتخت آمریکا

      طرفداران تندروی او می‌گفتند انگلیسی‌ها شاه دارند، چرا ما شاه نداشته باشیم؟ اما جرج واشنگتن این جنبش پادشاهی‌خواهی را سرکوب کرد و اجازه نداد نهاد غیردموکراتیک پادشاهی به ساختار سیاسی آمریکا راه یابد.

      جرج واشنگتن به میزان محبوبیت خود واقف بود و به همین دلیل اعتقاد داشت اقداماتش مبنای شکل‌گیری یک سنت سیاسی در آمریکا خواهد شد. پس رفتار یک “رهبر سیاسیِ ملی و آزادی‌خواه” را در پیش گرفت. مثلا در کار دو مجلس (کنگره) دخالت نمی‌کرد و تا جایی که ممکن بود، در کار هیأت وزیران هم مداخله نمی‌کرد.

      اقدامات ایجابی او عبارت بودند از: تاسیس وزارتخانه‌های مختلف، ایجاد یک نظام ثابت و کارآمد برای بودجۀ دولت (بویژه اینکه پیش از نگارش قانون اساسی، ایالت‌های مستقل سیزده‌گانه در اخذ مالیات از مردم و تامین بودجۀ خودشان دچار مشکلات جدی شده بودند)، اعلام بی‌طرفی در جنگ‌های انقلاب فرانسه، سرکوب شورشیانی که مخالف پرداخت مالیات به دولت خودشان بودند.

      برخی از این شورشیان طرفدار دولت انگلیس بودند. حدود یک‌چهارم مردم آزاد آمریکا، طرفدار انگلیس بودند که برخی از آن‌ها تبعید شدند، برخی دیگر هم اموالشان مصادره شد و اکثریتشان پذیرفتند که شهروند دولت فدرال ایالات متحده شوند.

      جرج واشنگتن رهبری فراجناحی بود و قطعا یکی از محبوب‌ترین چهره‌های تاریخ سیاسی آمریکا است. زمانی که او رئیس‌جمهور آمریکا شد، جمعیت این کشور تقریبا ۴ میلیون نفر بود.

      کارنامۀ او البته یکسره درخشان و موفق نیست. از نقاط ضعفش، یکی این بود که او می‌کوشید که بومیان آمریکا را به فرهنگ انگلیسی-آمریکایی پیوند بزند و در مواردی که بومیان مقاومت کردند، آن‌ها را سرکوب کردند. این رفتار خشونت‌آمیز با بومیان نه تنها موجه نبود، بلکه لکۀ ننگی در کارنامۀ سیاسی جرج واشنگتن است.

      همچنین او از اقدامات کنگره برای حفظ برده‌داری حمایت کرد. البته شاید این اقدامش توجیه سیاسی و ملی داشته باشد؛ زیرا اگر برده‌داری در آن زمان لغو می‌شد، برخی از ایالات قطعا عضو ایالات متحدۀ آمریکا نمی‌شدند. اما در هر صورت، حمایت از برده‌داری موجب شد “افراد” زیادی (یعنی بردگان) حدود ۷۵ سال دیگر برده باقی بمانند.

      در لیبرالیسم “فرد” و “آزادی” اهمیت ویژه‌ای دارد. نفی حقوق افراد برای تداوم دولت، فاقد منطق لیبرالیستی بود. جرج واشنگتن برده‌ هم داشت و این نیز از دیگر نقاط منفی زندگی شخصی او بود. اگرچه پیش از مرگ، همۀ برده‌هایش را آزاد کرد.

      با این حال بسیاری از منتقدین این سیاست جرج واشنگتن، مارکسیست‌هایی هستند که حاضر نیستند کشته‌شدن میلیون‌ها نفر را در دوران حکمرانی لنین و استالین و مائو و پل‌پوت محکوم کنند. برخی از منتقدان نیز مرتجعانی هستند که هنوز هم حاضر نیستند رسما لغو برده‌داری را اعلام کنند و برده‌داری را، در هر کجای تاریخ، عملی غیراخلاقی بدانند.

      در هر صورت، برده‌داری نه تنها از سوی جرج واشنگتن، بلکه در قانون اساسی آمریکا نیز محکوم نشد. دلیل سیاسی این قصور، زمینه‌سازی برای اتحاد ایالت‌ها بود. نفی برده‌داری در قانون اساسی، قطعا مانع اتحاد آن سیزده ایالت می‌شد. قطعا دلایل اقتصادی هم در کار بود؛ بویژه برای ایالت‌های جنوبی.

      در اعلامیۀ استقلال آمریکا، بر اصل “برابری” تاکید شده بود. تداوم برده‌داری ناقض این اصل بود. به همین دلیل برخی از منتقدان، نظرشان این بود که قانون اساسی به اعلامیۀ استقلال وفا نکرده است. البته محکومیت تجارت برده، که از سوی توماس جفرسون در اعلامیۀ استقلال گنجانده شده بود، نهایتا از سوی کنگره از متن اعلامیه حذف شده بود؛ ولی اصل “برابری همۀ انسان‌ها” همچنان در متن اعلامیه باقی مانده بود.

      در واقع باید گفت که کنگرۀ آمریکا در آن زمان و نیز کل هیأت حاکمۀ آمریکا تا مدت‌ها بعد، در موارد تعارض سرمایه‌داری و لیبرالیسم، جانب سرمایه‌داری را می‌گرفت. لیبرالیسم منطق روشنی دارد: دفاع از توسعۀ آزادی افراد. بدیهی است که تداوم برده‌داری نافیِ این منطق است؛ اگرچه ممکن است با منطق “انباشت سرمایه” همسو باشد.

       در هر صورت، جرج واشنگتن در قبال برده‌داری نتوانست انقلابی عمل کند. موقعیت او در قبال این مسئلۀ اجتماعی تا حدی قابل درک است. چرا که ۷۲ سال پس از تصویب قانون اساسی آمریکا، وقتی که آبراهام لینکلن تصمیم گرفت برده‌داری را لغو کند، جنگی عظیم در آمریکا برپا شد با ۶۰۰ هزار کشته. همچنین ایالات جنوبی جداسری پیشه کردند و تنها پس از شکست در برابر ارتش شمال، مجبور شدند دوباره بخشی از ایالات متحدۀ آمریکا شوند.

    جرج واشنگتن، ایستاده در سمت راست. امضای قانون اساسی آمریکا

       در سال ۱۷۸۹، آمریکا تازه از جنگ با انگلستان فارغ شد و جرج واشنگتن و توماس جفرسون، حتی اگر قائل به جنگیدن برای منع برده‌داری بودند، آغاز یک جنگ داخلی بر سر این موضوع را ناممکن می‌دانستند.

      واشنگتن پس از دو دوره ریاست جمهوری، از دولت کناره گرفت و حاضر نشد در سومین دورۀ انتخابات ریاست جمهوری شرکت کند. این رفتار او تا سال ۱۹۴۰ یک سنت سیاسی در آمریکا بود که از سوی همۀ رؤسای جمهور رعایت می‌شد. در سال ۱۹۴۰ که فرانکلین روزولت برای سومین بار کاندیدای ریاست جمهوری شد و به ریاست جمهوری نیز رسید، سنت به جا مانده از جرج واشنگتن استثنائا نقض شد.

      جرج واشنگتن ژنرال و سیاستمداری پرکار و خویشتن‌دار بود. او مردی جدی، ولی مداراجو بود. او با نفی مقام پادشاهی، این میراث را برای آیندگان برجا گذاشت که مردم “رعیت” نیستند و هیچ کس صاحبِ کشور نیست؛ کشور متعلق به همۀ مردم، به یکایک مردم است. او حقیقتا نماد عظمت جمهوری‌خواهی در برابر ارتجاع پادشاهی بود.

      واشنگتن پس از پایان دورۀ دوم ریاست جمهوری‌اش بازنشسته شد. او در “خطابۀ خداحافظی”‌اش از مردم آمریکا خواست تا دچار تعصبات حزبی افراطی نباشند و اتحاد و استقلال ایالات متحدۀ آمریکا را پاس بدارند.

    بنای یادبود جرج واشنگتن در واشنگتن دی سی

      جرج واشنگتن در ۱۴ دسامبر ۱۷۹۹ درگذشت. در واقع در آخرین روزهای قرن هجدهم. مرگ او ناشی از سهل‌انگاری‌اش در برابر باران و سرمای پاییزی بود. در دوران بازنشستگی در زمین خودش کار می‌کرد و شبی که مهمانان زیادی داشت، کمی دیر به خانه آمد و برای اینکه مهمانانش معطل نشوند، لباس‌های خیس‌اش را عوض نکرد و روز بعد هم با اینکه گلودرد و سرماخوردگی داشت، در هوای برفی بیرون رفت و مشغول کار شد.

      این بی‌احتیاطیِ ناشی از مهمان‌نوازی و پرکاری، کار دست ژنرال داد و در شبانگاه ۱۴ دسامبر درگذشت. شاید اگر احتیاط می‌کرد، چندین سال بیشتر زنده می‌ماند. اگرچه زندگی ذاتا مطلوب است، ولی جرج واشنگتن کار مهم دیگری برای انجام دادن نداشت. او در فاصلۀ ۴۳ سالگی تا ۶۵ سالگی‌اش، تاریخ آمریکا را تغییر داده بود و با ایفای نقش اصلی در تحقق یک جمهوری لیبرال در آمریکا، پایه‌گذار تغییراتی اساسی در تاریخ جهان شد.

    نظر شما در مورد این مطلب چیست؟ نظرات خود را در پایین همین صفحه با ما در میان بگذارید.

    دیدگاه نیوز را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید

    نوشته های مشابه

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *