حدود ۲ ماه پیش یعنی در اواخر سال ۱۴۰۱ که باران کمکم داشت دم میگرفت من میخواستم بروم طرفهای خیابان طالقانی …
کنار خیابان ایستاده بود. از آن تیریپپها بود که همیشه وقتی میبینمشان زیر لب با خودم میگویم: «بابا خفن». شلوار بگی پوشیده بود، یک جفت کتونی کلاسیک سفید پا کرده بود و پیرهن سبزی به تن داشت که جلوش را باز گذاشته بود؛ روی تیشرت بلند سفیدی که زیر پیرهنش به تن داشت عکس یک کلاغ با منقار باز بود؛ با موهای تابدار بور و چند خط بین ابرهایش.
تاکسی بوق که زد، پسرک دستش را جلو آورد و تکانتکان داد. جلو، یک خانم بیست و هفتهشت ساله نشسته بود که شال قرمزش اگر کمی عقبتر بود حتم میافتاد. من و یک آقای میانسال هم عقب نشسته بودیم.
پسرک که حدودا بیست و چهارپنج ساله بود سیگارش را که تا نصفه کشیده بودش انداخت زمین و آمد نشست جفت من. راننده پا را بیشتر فشار داد رو گاز تا چراغ قرمز را رد کند. تا چراغ قرمز دهپانزده متری فاصله داشتیم. نرسید البته. آدمک سبز توی چراغ قرمز شروع کرد به قدم زدن.
راننده بعدش آمد لااقل ماشین را قبل خط عابر پیاده نگه دارد، که نتوانست. دوتا جوان داشتند از روی خط رد میشدند. یکیشان پیراهن تکرنگ قهوهای تو تنش بود با شلوار پارچهای مشکی و دیگری پیرهن سبزی پوشیده بود و تسبیح آبیرنگی توی دستش داشت و هر دو ریشهاشان بلند بود نسبتا. ماشین کمی از خط عبور کرد. نزدیک بود بخورد به یکی از جوانها که راننده تکانی به خودش داد و از جا کنده شد و تندی ترمز را تا ته چسابد و ماشین ایستاد.
فکر کنم حتی سپر ماشین کمکمکی پای جوان را لمس کرد. جوانی که پیرهن سبزی تو تنش بود دستش را بلند کرد و گفت: «آقا حواست کجاست نزدیک بود…» که جوانی که پیرهن قهوهای تو تنش داشت و اصلا ماشین نزدیک بود بخورد به او یا شاید خورد، یک دستش را گذاشت پشت کمر دوستش و هلش داد به جلو و دست دیگر را گذاشت رو سینهاش و به ما نگاه کرد و رفتند که راننده نفس عمیقی تو داد.
جوانی که چند دقیقه قبلش آمده بود جفتم نشسته بود، دستش را گذاشت رو سینهاش و گفت: «سلامون علیکم و رحمت الله» و بعد پقی زد زیر خنده؛ بعد سرش را تکانتکان داد و گفت: «آی خدا چی میشد آدم میتونست یکی یکی لهشون کنی این آدما رو. آخه بگو به تو چه دختر مردم تو خیابون چطور راه میره نفله. آدم بد نیست حق و حقوق خودش و بقیه رو بدونه». این جمله را که گفت به فیلتر سیگاری فکر کردم که چند دقیقه قبل، انداختش تو خیابان و حتی لگدش هم نکرد و حتم هنوز داشت دود از آن بلند میشد.
هیچکدام از کسانی که نشسته بودند تو تاکسی واکنشی به حرف جوان نشان ندادند. البته من بعدش پوزخندی زدم و گفتم: «چیه دلت پرهها». روش را برگرداند به سمتم و گفت: «داش نبودی ببینی طرف رو، تو چهارراه ولی عصر، وایساده بود جلو یه دختر، بهش گفت خواهرم اگه ممکنه کمی جلوی لباستون رو ببندید در شأن شما نیست.» بعد بازدمش را از تو دماغش با ضربه بیرون داد و گفت: «بگو آخه مشنگ به تو چه. شما ولتون کنن به این دخترا رحم نمیکنید حالا نگرانید کسی دید بزنه اینارو. اصلا بزنه، به شما چه میسوزید. چی گیر شما میاد اصلا».
مرد کناریمان داشت به بیرون نگاه میکرد و گاهی سر تکان میداد. باز پوزخندی زدم و گفتم: «حالا لباس طرف چش بود مگه… دختره رو میگم» با دست زد روی ران پاش، چشمکی بهم زد، بعد محکم آب دهانش را قورت داد و همزمان که سرش را تکان میداد گفت: «هیچی فقط یکم از بدنش پیدا بود… یکما… حاجی این نفلهها رو شارژشون میکنن که اینطور زر زر میکن واسه این فرشتهها… میگی نه؟ برو زندگیشون رو ببین» و بعد لبخند زد.
راننده، جوان که اینطور گفت از تو آیینه نگاهمان کرد، برای یک لحظه چشمانش را بست و سرش را تکانتکان داد؛ حس کردم از طرز حرف زدن جوان جلوی دختری که توی ماشین بود بدش آمد، چون بعدش به دختر نگاه کرد، انگار میخواست واکنش دختر را ببیند.
رفتم جفتش تکیه دادم به دیوار، چشمهاش را باز کرد و گفت: «خلیلی شهید شد. همون که جریانش رو برات گفته بودم. بنده خدا… ». و بعد سرش را گذاشت توی زانوهایش و زار زد
پسر جوان اینها را که گفت من یاد کسی افتادم؛ چند سال قبل توی خانه بودم که محمدمان یکهو گوشی از دستش افتاد، سر خورد از رو دیوار اتاق و چنباتمه زد، بعد چشمانش را بست و سرش را تکانتکان داد. حس کردم چیزی شده، رفتارش غیر عادی بود. شکمشو بالا پایین میکرد و بدون اینکه دهانش را باز کند، آب دهانش را تندتند قورت میداد. انگار میخواست هقهق کند اما روش نمیشد. رفتم جفتش تکیه دادم به دیوار. چشمهاش را باز کرد و گفت: «خلیلی شهید شد. همون که جریانش رو برات گفته بودم. بنده خدا… ». و بعد سرش را گذاشت توی زانوهایش و زار زد.
جریان علی خلیلی را اول محمد برایم گفت. همان روزهایی که طرفهای تهرانپارس با چاقو زده بودندش. گفت علی خلیلی طلبهی پایه چهار حوزه امام خمینی است. گفت از آن هیئتیهاست که نمیگذارد دست به سیاه و سفید بزند کسی و همه کار میکند. گفت پسر بیست و چند سالهایست و مربی تربیتی بچههاست. تعریفش را نمیدانم از کجا شنیده بود. ولی خوب میشناختش، طوری که انگار قبلا کلی با او دمخور بوده است.
گفت یک شب که مراسم هیئت تمام شده، توی طرفهای نارمک، آخر شب، برای اینکه بچههای محله خاکسفید تنها نروند خانهیشان، موتور یکی از دوستهاش را قرض گرفته و آنها را برده برساند. بعد تو مسیر که میبینند چهار پنجتا پسر، مزاحم دوتا دختر جوان شدهاند و میخواستهاند به زور سوار ماشینشان کنند، علی پیاده میشود و میرود با پسرها صحبت میکند تا دست از سر آن دو دختر بردارند. اما آن چهارپنج پسر میریزند رو سرش. بعد دخترها از این فرصت استفاده و فرار میکنند. اما یکی از آن پسرها چاقو میکشد و شاهرگ علی را نشانه میرود. علی هم بیجان میافتد تو خیابان و خونش جوی میشود و راه میافتد.
بعد علی را نیم ساعت بعد، دوتا جوان مسافر که شمالی بودهاند انگار، میرسانند اورژانس. اورژانسی در حوالی همان تهران پارس فکر کنم. اما آنها میگویند علی باید هرچه سریعتر عمل شود و برای اینکار باید به یک بیمارستان مجهز برسانندش. اما هر بیمارستانی میبرندش، بخاطر وضعیت وخیمش پذیرشش نمیکنند و میگویند اگر تا نیمساعت دیگر عمل نشود جان میدهد. تا نهایت ساعت پنج صبح، علی خلیلی را عمل میکنند و علی چند روزی بخاطر اینکه خونش تماما تخلیه و دچار سکته مغزی شده، میرود تو کما، بعد چند روزی هم به هوش میآید.
بعدش هم ترخیص میشود. اما بخاطر شدت ضربه، درد ولش نمیکند و روز به روز ضعیفتر و وضعش وخیمتر میشود. محمد بعد آنکه آبی را که برایش آوردم خورد، گفت: «اثرات اون چاقو حتما علی خلیلی رو شهید کرده.» که بعدا همان حرف را هم من توی اخبار از زبان دادستان وقت تهران شنیدم انگار. گفته بود شهادت خلیلی ناشی از اثرات ضربات چاقو بر شاهرگش بوده. علی خلیلی که همان سال ۹۳-۹۲ رضایت داده بود که ضارب را آزاد کنند و بعدترش هم که شهید شد و پروندهاش باز به این خاطر از سرگیری شد و دادگاه برای ضارب حکم اعدام صادر کرد نهایتا، پدر و مادر شهید علی خلیلی برایش رضایت دادند و ضارب اعدام نشد.
لبخندی زد و گفت: «الکی؟». اسمش مهران بود، جوانی را میگویم که آمده بود نشسته بود جفتم توی تاکسی. خودش گفت. اول جریان شهید علی خلیلی را که از محمدمان شنیده بودم برایش گفتم. مو به مو. برایش جالب بود. باور نمیکرد اما و لابهلای حرفها تیکه میپراند. مدام میگفت: «باشه حاجی ولی تو نمیشناسی اینارو… ». فیلم لحظهی درگیری و ضربت خوردن شهید را برایش از تو اینترنت پیدا کردم. از لحظهای که شهید ضربهخورده افتاده بود تو خیابان، جان به تن نداشت و خون در بغلش گرفته بود و چند جوان آمدند از رو زمین برش داشتند و پیکر بیجانش را که مثل خمیر، از دو طرف دست آن بچهها کش آمده بود، گذاشتند روی صندلیهای عقب یک ماشین و صدای گریههای آن بچههای هیئتی که همراهش بودند میآمد که میگفتند: «منم میخوام باش بیام… وایسید منم باید بیام… دوستمونه».
فیلم را بار اول که دید کمی خودش را عقب کشید و جمعوجورتر نشست و لبهاش را مکید و از من اجازه گرفت که دوباره فیلم را ببیند. دوباره فیلم را دید. بعد رفتم فیلم آخرین مصاحبه قبل از شهادتش را آوردم. گمانم مصاحبهای بود با خبرگزاری فارس. کلیپ نه دقیقهای بود که خود شهید با صدای خفیف و هنجرهی سوختهای یکییکی، آرامآرام و با لبخند به سوالها جواب میداد و ماجرا را روایت میکرد. اینکه ساعت ۱۲ شبِ نیمه شعبان، بعد از مراسم، چندتا از بچههای هیئت را که سوم راهنمایی بودهاند حدودا، با موتور برده که برساند خانهیشان در خاک سفید، که با آن مسئله روبرو میشوند و بچهها جلو نمیروند اما خودش برای تذکر میرود جلو.
رفته بود تا دفاع از ناموس کند. روی این مسئله خیلی تاکید داشت. میگفت نمیشود که مسلمان باشی و دفاع از ناموس نکنی
بعد آن جوانها بجای اینکه دست از مزاحمتشان بردارند با او گلاویز میشوند و او شاهرگش را میدهد برای آن دخترها. بعد در پاسخ مصاحبهکننده از دلایلش برای این کار میگفت. اینکه رفته بود تا دفاع از ناموس کند. روی این مسئله خیلی تاکید داشت. میگفت نمیشود که مسلمان باشی و دفاع از ناموس نکنی. بعد در پاسخ اینکه آیا با وجود اینکه جریمه خاصی برای افراد ضارب در نظر گرفته نشده و حتی به شما جانبازی هم تابحال تعلق نگرفته و این همه زجر کشیدهای و الان وضعتان اینطور است، بازهم اگر چنین مسئلهای پیش بیاید جلو میروید یا نه میگویید به من چه؟، میگوید: «بعیده بگم به من چه» و بعد از اینکه بخاطر این مسئله حافظهاش آسیب دیده و درسش ضعیف شده و عقب افتاده میگوید. البته با لبخند و از تو چهرهاش معلوم است که از کارش هیچوقت پشیمان نیست.
آخر سر هم در توصیه به کسانی که میخواهند دفاع از ناموس کنند و امر به معروف کنند، میگوید: «هیشکی پشتتون نیست. فقط خدا هست.». انگار با این کلمات میخواهد بگوید از هیچجایی و هیچکسی انتظار نداشته باشید، فقط تکلیفتان را انجام بدهید.
هیشکی پشتتان نیست را که شنید، لبش را گاز گرفت. راستش آدم هر عقیدهای که داشته باشد، اگر آن لوح دلش هنوز ردی از سفیدی توش باشد، بعید است حرفهای توی آن مصاحبه علی خلیلی تکانش ندهد.
بعدش رفتم و مصاحبه مادر شهید را آوردم که تویش از اینکه علی هر بار که میآمده خانه دستش را میبوسیده و کلی احترامش را داشته میگفت و بعد التماس پسر شهیدش را میکرد که حلالش کند و بعد اشک امانش را میبرید یا مصاحبه دیگری که در آن از اینکه مسئولین زیاد تحولیشان نگرفته بودند و آنچنان کمکی در این چند ساله بهشان نکرده بودند، گفته بود و جایی نقل قولهای دیگری که حتی برخی مسئولین، شهید را مزمت کرده بودند و گفته بودند شما چهکار به این کارها دارید، کشور قانون دارد. و از این حرفها که… بگذریم.
بعد هم بیانیهی پدر و مادر شهید را آوردم، که با صدور آن از حق قصاص خود گذشته بودند. گفتم: کمی طولانیست فقط. نیمچه لبخندی زد و گفت: نه که ما هم خیلی سرمون شلوغه. بعدشم نرسیدیم هنوز. و گوشی را گرفت و شروع کرد به خواندن. انگار حالا دوست داشت واقعا تا تهاش را در بیاورد. زیر لب میخواند، اما همه میفهمیدیم چه میگوید…
«بسم الله الرحمن الرحیم. فرزند عزیزمان علی جان، اکنون که با خون شاهرگ تو، رایحه دفاع از حریم نوامیس جامعه اسلامیمان بار دیگر جان گرفته… »
مادر شهید علی خلیلی
مهران متن بیانیه پدر و مادر شهید علی خلیلی را که خواند، سرش را تکانتکان داد و دستهایش را توی هم گرفت. راننده دستش را مشت کرد و زیر چشمهایش را مالید و از توی آیینه به ما نگاه کرد و گفت: «به مولا من اگه بودم نمیگذشتم از حقم… پسرم، بچه عزیزه به مولا… » و بعد اشکش جاری شد و گفت: «اسم پسرم رضا بود… رضا که مرد، مادرش تا یکسال نمیتونست حرف بزنه. هنوزم بعد سالها زیاد حرف نمیزنه. ما رو رضا پیر کرد، میدونی… » و بعد دماغش را بالا کشید.
مردی که رویش از اول تا آخر مسیر رو به بیرون بود و از تو پنجره خیابان را انگار با چشمهاش متر میکرد، حالا روگردانده بود و خیرهخیره به من نگاه میکرد. انگار میخواست چیزی بگوید ولی سختش بود. اما بعد چند ثانیهای گفت: «میشه عکس این آدمو ببینم آقا؟». عکسش را آوردم. عکسه وقتی که رو تخت کوچک و سادهای در گوشهای از اتاقش دراز کشیده بود. رگهای گردنش پیدا بود و پوست صورتش چسبیده بود به استخوان و انگار مدتها بود چیزی نخورده بود.
گوشی را دادم بهش و به مهران نگاه کردم. حرفی نزدم اما. دوست داشتم از نگاهم بفهمد که منتظرم به حرف بیاید و چیزی بگوید. فهمید انگار. کمی سرش را خاراند و گفت: «باشه ولی اینا خیلی کمن… » و به بیرون نگاه کرد. کمکم داشتیم میرسیدیم، من باید پیاده میشدم.
مرد میانسال گوشی را به سمتم دراز کرد و زیر لب گفت: «خونهشون.. بنده خداها… قدیمی هم بود.» بعد رو کرد به من و گفت: «نمیدونی اهل کجاست؟ خونوادهی کمدست و بالی هستن انگار… قبرش کجاست راستی؟». گفتم: «دقیق نمیدونم والا». دختر جوان به راننده نگاه کرد و گفت: «ببخشید آقا میشه اینجا وایسید.»
راننده، تاکسی را ایستاند. دختر پیاده که داشت میشد، گفت: «نه بنظرم کمم نیستن آقا… من چند روز پیش یکی تو مترو…» و بعد آب دهانش را قورت داد و گفت: «بگذریم… ولی کم نیستن… من که اینطور فکر میکنم… ”
دیگر با آن جوان و بقیه صحبتی نکردم؛ اما آنروز را همهاش به حرف آن دختر فکر کردم که حجاب درستحسابی هم نداشت؛ به اینکه «آن روز» که میخواست بگوید، در مترو چه اتفاقی افتاده بود. به اینکه چه کسی برایش چه کار کرده بود که گفت علی خلیلیها کم نیستند. به اینکه پسرکی که سوار تاکسی شد با پسری که از تاکسی پیاده شد فرق داشت انگار. به اینکه اگر من جای علی خلیلی بودم واقعا چه کار میکردم؟
آن روز به خیلی چیزها فکر کردم، به خیلی چیزها …
دیدگاه نیوز را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید | |||||||
اخباری که توسط خبر فوری منتشر میشوند به صورت اتوماتیک از منابع مختلف جمعآوری شده و در سایت دیدگاه نیوز انتشار مییابند. مسئولیت صحت یا عدم صحت این اخبار توسط دیدگاه نیوز تایید و یا تکذیب نمیشوند و این اخبار نیز دیدگاه هیئت تحریریه نمیباشند.
دیدگاهتان را بنویسید