به گزارش دیدگاه نیوز، فیص شریفیمنتقد ادبی در یلدداشتی پیرامون حال و هوا این روزهای نمایشگاه کتاب تهران آورده است:
نمی دانم این ماشین های تک سرنشین به کجا می روند؟ چرا من نمی توانم بعد از دیدن نمایشگاه کتاب، خودم را به سالن تئاتر برسانم؟ الان دوساعت است توی این ترترترافیک گیر کرده ام.
دوستم مرا به کافی شاپ طهرون می برد. دوست دیگر هم می آید، می رویم در سایه ی یک درخت کهنسال می نشینیم و از خاطرات و مخاطراتمان در سال های پیش و پس از انقلاب پنجاه و هفت سخن می گوییم.
علی می گوید:« مرا محاصره کردند دو سر کوچه مامور بودند، از یکی شان سبقت گرفتم، توی خیابان افتادم، یک لشکر مامور مرا آش و لاش کردند، مرا چند ماه در انفرادی انداختند، خودم یادم نمی آید چه کار کرده ام. اگر مهلت می دادند من در همان هفته ی اول همه چیز را می گفتم و عذرخواهی می کردم، بعدا حاضر نشدم عفونامه بنویسم، بعد از یک سال گفتند برو، رفتم زیر پله های متروکی کتابفروشی زدم. نگذاشتند در کتابفروشی را ببندم، مرا به بیغوله ای بردند، می شنیدم که با مار عینکی لاجوردی رنگ تماس می گیرند. چیزی پیدا نکردند.
بار دوم هم گذشت، کسی دلش برایم سوخت، منزلش را به من و زنم اجاره داده بود و مبلغ مختصری می گرفت، روزی ده بیست نفر با اسلحه به خانه ی ما وارد شدند ولی چیزی دستگیرشان نشد.»
علی خنده ی تلخی بر لب داشت و دارد. علی مثل کارگاه چوب و نقاشی اش تو در تو بود /هست.
نسکافه ای برای من و قدرت آورد. چند پوستر و قاب از خودش در اتاق اش نصب کرده بود، قاب های بسیار زیبای دیگر هم بود، به ساختمان طبقه ی سوم اش، حدود یک قرن قدمت داشت. قدرت گفت:« تو با این شکمت نمی توانی به این توالت بروی گیر می کنی.»
قدرت وکیل بود /هست، او در سخن گفتن امساک می کرد، کم می گفت، ولی من می دانستم در این نیم قرن چه طوفان هایی را از سر گذرانده است. مجرب بود، توانسته بود خودش را از مهلکه بیرون بیاورد. تنها بود، تنها شده بود، گاهی زیر رگبار طعنه و طعمرک های من لبش را به خنده وا می کرد و انکار می کرد.
ما آن زمان سه نفر بودیم، من و علی و سعید، سعید را خفتگیر کردند و با دو برادر دیگرش کشتند.
با قدرت، ما دو نفر بودیم که با چپ ها لاس می زدیم. من زودتر مدرکم را کسب کردم و از انقلاب فرهنگی قسر در رفته بودم و در سپیدان تبعید شده بودم.
ما سه نفر دیگر هم بودیم، من و بهرام و باقر که گاهی در آن سال ها با امتی ها لاس می زدند.
باقر استاد عرفان شد، بهرام به اصفهان هجرت کرد، خیاطی می کرد و بعدا دبیر ادبیات شد.
او هم قسر در رفت.
علی ضامن دار گفت:« نمایشگاه کتاب را چگونه دیدی؟»
_:« وقتی وارد شدم، تعدادی چادری و ریش و سبیلدار روی چمن، چمنیده بودند و چلوکباب و چلو قیمه را با ولع قورت می دادند. سوار ون بی شیشه و درب و داغونی شدیم و رفتیم کتاب دکتر بصیرت را رونمایی کردیم و حرف زدیم و نشستیم و گفتیم و برخاستیم. توی راهرو ایبنا با من گفت و گو کرد. هرچه دیدیم فقط مولفین کتاب بودند که یکی دو نفر را صدا می زدند که کتاب بخرند. من مرتب در حال رفتن به توالت بودم، توالت شلوغ تر از غرفه های کتاب بود. نیمی از توالت ها از حیض انتفاع خارج شده بودند.
تهران بیش از چهارده ملیون جمعیت دارد چرا دو سه هزار نفر به نمایشگاه آمده اند، اینها که فقط نگاه می کنند، ناشر گفت:« مرا زنده کردید، چند نفر آمدند همراه شما و تعدادی کتاب را با خودشان بردند…»
الکی شلوغش کرده اند.
چند نفر جوان و میان سال، زیر سایه بان در حال اضمحلالی نشسته بودند و به ما اشاره می کردند که:« این شاعران و روشنفکرها ما رو بدبخت کرده اند، حالا دارند برای خودشان بزرگداشت هم می گیرند…»
چند فحش چارواداری هم نثار ما کردند و خندیدند.
خودم را با شتاب به بهشت زهرا رساندم. دوستم، استاد موسیقی سعید غلامحسین پور، و شیوا ارسطویی، تابوت شان روی زمین مانده بود.
راننده اسنپ گفت:« نگران نباش تا هر وقت خواستید من صبر می کنم.»
اشک صورتم را پوشانده بود. وقتی پیاده شدم از ماشین به راننده گفتم :« تهران ارزانی خودتان، من به ته راه رسیده ام. نسلی که بزاد و مرد در گورستان.»
خنده ملیحی بر لب داشت، گفت:« من هم دارم به شهسوار می روم ، خدا حافظ!»
فیض شریفی
بیست و چهار اردیبهشت ماه ۱۴۰۴