سرنخهای مأموران پلیس هربار به بیجه میرسید و پسر جوان تنها مظنون پرونده بود اما هر بار با منحرف کردن روند تحقیقات پرونده از دست مأموران پلیس قسر در رفت. اما همان سال با مفقود شدن همزمان سه کودک زیر هشت سال در محدودهی قیامدشت، روند رسیدگی به این پرونده شکل دیگری به خود گرفت و پرونده به دست بسابی، که آن زمان بازپرس شعبهی سوم دادسرای عمومی و انقلاب شهرری بود، افتاد.
به دستور او بیجه بار دیگر دستگیر شد و بازپرس ابراهیمی اولین کسی بود که در اتاق خودش توانست با شگردی جالب و پس از ساعتها بازجویی از بیجه اعتراف بگیرد. پسر جوان به آزار و اذیت و قتل بیش از ۱۷ کودک زیر ۹ سال و دو زن و یک مرد اقرار کرد و مدتی بعد هم به دار مجازات آویخته شد. حالا با گذشت سالها از این پرونده حسن ابراهیمی بسابی که حدود یک سال است دادستان دادسرای عمومی و انقلاب شهرستان دماوند شده از خاطرهی مهمترین و جنجالیترین پروندهاش میگوید.
پروندهی ناپدید شدن سه پسربچه
سال ۸۲ به عنوان بازپرس شعبهی سوم، شعبهی جنایی و رسیدگی به قتل و جرایم اراذل و اوباش دادسرای عمومی و انقلاب شهرری انجام وظیفه میکردم. در یکی از روزهای شهریورماه که سرم حسابی شلوغ بود، پروندهی مفقود شدن سه کودک در منطقهی قیامدشت شهرری روی میزم قرار گرفت. با مطالعهی پرونده متوجه شدم ۲۴ ساعت از مفقود شدن سه پسربچه که زیر ۹ سال داشتند، میگذشت و خبری از آنها در دست نبود. خانوادهی آنها، در اتاقم به شدت بی تابی و گریه میکردند. به قدری با دیدن این صحنه متاثر شدم که برای لحظهای خودم را جای این خانوادهها گذاشتم. با خودم گفتم «اگر بچهی تو بود چه میکردی؟». همین باعث شد تا با جدیت پیگیر این موضوع شوم.
سه پسربچه برای تفریح به کانال آبی که بین شهرری و قیامدشت بود رفته بودند اما به یکباره هر سه مفقود شده بودند. به همین دلیل دستور پیگیری دادم و مأموران را برای بررسی موضوع به محل مفقود شدن کودکان فرستادم. در جریان تحقیقات مأموران پلیس، دو شاهد کم سن و سال پیدا شد. این بچهها گفتند که روز حادثه دو پسر جوان به بچهها که سرگرم بازی بودند نزدیک شده و به بهانهی نشان دادن خرگوش خواستهاند که با آنها همراه شوند اما آنها با زیرکی موفق به فرار از دست دو پسر جوان شده بودند. آنها مشخصات ظاهری دو پسر جوان را به خوبی در خاطر داشتند اما نه اسم آنها را میدانستند و نه محل زندگیشان را. به همین دلیل فقط در مواجههی حضوری میتوانستند مظنونان را شناسایی کنند.
به نظر میرسید همه چیز زیر سر همان دو پسر جوان است. اما آنها هیچ ردپایی از خود به جا نگذاشته بودند. همین موضوع روند رسیدگی به این پرونده را سخت کرده بود. با این حال دستور دادم مأموران با جدیت بیشتری پیگیر پرونده باشند و سرنخهای تازهای در اینباره به دست آورند.
مردی با دوربین شکاری
مدتی به همین ترتیب گذشت و من مصرانه پیگیر سرنخهای تازه از این پرونده بودم. با دستوری که صادر کردم، مأموران پلیس موظف بودند، مدام اطراف کانال آب که محل وقوع جرم بود، گشت بزنند.
تا آنکه یک روز مأموران هنگام گشتزنی همراه با پسربچههایی که شاهد ربوده شدن دوستانشان بودند، در اطراف کانال آب به پسر جوانی که دوربین شکاری به دست گرفته بود و داخل کانال را رصد میکرد مشکوک شدند. گویا به دنبال چیزی یا کسی میگشت. مأموران به سراغ او رفته و وقتی دلیل کارش را پرسیدند او گفته بود که در حال تماشای کانال آب است و قصد دیگری ندارد اما بچههایی که همراه مأموران پلیس بودند بیجه را شناسایی کرده و مدعی شدند که او همان کسی است که همراه دوستش قصد دزدیدن آنها را داشته است. به همین دلیل بیجه دستگیر شد و مأموران پلیس، او را نزد من آوردند. آن روز به خاطر حجم کاری از افسر آگاهی خواستم ۲۴ ساعت از بیجه بازجویی کند تا شاید به نتیجهای برسیم.
افسری که رسیدگی به کار بازجویی از بیجه را برعهده داشت، کارکشته و باتجربه بود و پروندههای بسیاری را به سرانجام رسانده بود اما در حل این پرونده و گرفتن اعتراف از متهم به نتیجهای نرسیده بود. با اطلاعات اشتباهی که بیجه به او داد، افسر پرونده از مسیر تحقیقات منحرف شده و مطمئن شده بود او بیگناه است.
به همین دلیل پس از ساعتها، بازجوییهای فنی و پلیسی از بیجه به نتیجهای نرسید و تنها مظنون پرونده مقر نیامد. او نه دزدیدن کودکان و نه هیچ جرم دیگری را به گردن نگرفت و اعتراف نکرد. افسر آگاهی این موضوع را به من اطلاع داد و گفت که بیجه بیگناه است و او کسی نیست که ما به دنبالش هستیم. با شنیدن این حرف از افسر پرونده راضی نشدم و دلم آرام نگرفت. جنایات پاکدشت آتش زیر خاکستر بود و پروندههای زیادی دربارهی آدمربایی و قتل و آزار و اذیت کودکان وجود داشت که به نتیجه نرسیده بود.
پروندههای قبلی را تا حدودی مطالعه کرده بودم و شواهد نشان میداد ربوده شدن کودکان زیر ۹ سال، شکل به قتل رسیدنشان و… کار یک نفر بوده است.
تنها مظنون ما بیجه بود و نمیتوانستم به سادگی از کنار او بگذرم. افسر پرونده به من گفت که نمیتوانیم او را در آگاهی نگه داریم. یا آزادش کنیم یا بفرستیمش زندان و بعدا تحقیقاتمان را ادامه بدهیم اما قبول نکردم. یک حسی درونی به من میگفت این جوان در مفقود شدن کودکان نقش مهمی دارد. انگار به دلم الهام شده بود.
وقتی برای روانشناسی
از افسرآگاهی درخواست کردم بیجه را به اتاقم بیاورد. وقتی او روبهرویم نشست، جوانی ساده و مظلوم به نظر میرسید. سرش را پایین انداخته و به کف اتاق نگاه میکرد. از افسر خواستم در را ببندد و در طول بازجوییام از بیجه اجازه ورود به کسی را ندهد. میخواستم او را بیشتر بشناسم.
به همین دلیل پروندههای دیگرم را کنار گذاشتم، از جایم بلند شدم و چندبار دور بیجه قدم زدم. شروع کردم به سوال پرسیدن از او. اینکه چه کارهاست؟ مادر و پدرش چه کسانی هستند؟ چقدر درس خوانده؟ و… بیجه با دقت و خیلی منطقی به همهی سوالهایم جواب میداد و پرت و پلا تحویلم نمیداد. در همان چند سوال ساده فهمیدم که او با شرایط و محل زندگیاش که در کورهپزخانههای پاکدشت بود، وضعیت خانوادگی و… احتمال اینکه بزهکار شود خیلی زیاد است اما به ظاهر ساده و آرام بود. طوری که انگار هیچ کاری از دستش بر نمیآمد اما به نظر من او زرنگ بود و خوب میدانست که چه جوابی به من بدهد.
اگر دستگیر نمیشدم ۲۰۰ کودک را میکشتم / لحظه به لحظه از ساعتها بازجویی خونآشام معروف ایران/ خیلی راحت آدم میکشتم / از التماس کردن متنفرم!
از جوابهای بیجه متوجه شدم نامش محمد است، مادرش فوت شده، پدرش همسر دیگری اختیار کرده و سرپرستی یک کورهی آجرپزی و کارگرانش را برعهده دارد. آنها در یک اتاق در نزدیکی همان کورهپزخانه زندگی میکردند و پدر و پسر رابطهی خوبی با هم نداشتند. بیجه عکسی از مادرش را در جیب لباسش داشت و گفت این عکس همیشه همراهش بوده است.
او برایم تعریف کرد یک روز از عصبانیت شناسنامه نامادریاش را پاره کرده است. بیجه انگار تحمل دیدن زنی دیگر به جای مادرش در زندگیشان را نداشت. پس از آن وقتی پدر بیجه به خانه آمده، نامادریاش ماجرای شناسنامه را برای او تعریف میکند. طوری که پدر بیجه با شلنگ و کابل به جانش افتاده و او را تا حد مرگ کتک میزند.
به گفته بیجه، پدرش با شگردهای مختلفی به جانش میافتاد و او را کتک میزد اما این تا وقتی بود که بیجه سن و سال زیادی نداشت. او که کینهی زیادی از پدر به دل داشت، وقتی جوانتر شد دیگر به حرفهای او گوش نمیکرد و هر کاری دلش میخواست انجام میداد.
در حرفهای محمد بیجه متوجه شدم او شش خواهر و برادر ناتنی دارد و همیشه به آنها حسادت میکرد.
او با اصرارهای پدرش که او را از کودکی به کار در کورهپزخانه مجبور کرده بود، از درس و مدرسه فاصله گرفته و هر روز عقده و کینههای او از پدر و دیگر اعضای خانوادهاش بیشتر میشد.
همه این اطلاعات نشان میداد او زندگی سختی داشته و پر از عقده و کینه بود. همچنین شرایط زندگی بیجه نشان میداد، زمینهی بزه را میتوانست داشته باشد اما همچنان به بیگناهی اصرار داشت. به همین دلیل شروع کردم به رمزگشایی درونی بیجه. به اعتقاد من هر جنایتکاری گاوصندوقی است که رمز خاص خودش را دارد و برای باز کردن در آن باید این رمز را پیدا کرد. آنچه از شخصیت بیجه دستگیرم شد این بود که اگر او تا پای مرگ هم میرفت به هیچ جرمی اعتراف نمیکرد.
پس بهترین راه روانشناسی او بود. در ادامهی گفتوگویم از بیجه سوالاتی غیرمرتبط با موضوع پرونده از او پرسیدم. اینکه به چه درسی علاقه مند است، دوست دارد چه کاره شود و … او هم همچنان شفاف جوابم را میداد و هر چه را در دلش بود میگفت. در ادامه متوجه شدم با منطق میشود از زیر زبان او حرف کشید. به همین دلیل این بار بحث را به پروندهی مفقود شدن کودکان کشاندم.
چند مورد پروندهی قدیمی وجود داشت که در آنها یا کودکان کشته شده و جنازهشان پیدا شده بود یا پروندههایی که در آن فوت کودک مشکوک گزارش شده یا کودکانی که گم شده بودند و اثری از آنها به دست نیامده بود و من عقیده داشتم که همهی این پروندهها با هم در ارتباط است.
اعتراف به جرم
با شگردی خاص و به صورت غیرمستقیم دربارهی بچههایی که در تاریخهای مختلف مفقود و سپس جنازهشان پیدا شده بود سوال کردم. از او پرسیدم در آن روز کجا بودی و چه کار میکردی؟ بیجه دربارهی یکی دو مورد از بچههایی که کشته شده و جنازهشان پیدا شده بود ذهنیت داشت. حافظهاش خوب بود و توضیح میداد که آن روزها کجا بوده اما باید غیرمستقیم از او سوال میشد تا جواب میداد.
حدود دو ساعت بود که از گفتوگویمان میگذشت اما هنوز بیجه به جرمی اعتراف نکرده بود. تا اینکه در نهایت با صحبتهایی که میانمان رد و بدل شد به او دربارهی ماجرای قتل یکی از بچهها گفتم و اینکه این قتل با این مشخصات به نظر میرسد کار تو باشد. وقتی این را شنید سکوت کرد اما انکار نکرد. بار دیگر این سوال را پرسیدم و به او گفتم محمد درست میگویم. این پسربچه را تو کشتهای؟ لحظهای مکث کرد و گفت بله کار من بود.
با اولین اعتراف بیجه، افسر پرونده که در گوشهای از اتاق نشسته و شاهد گفتوگوی ما بود از جایش بلند شد و از من خواست تا صورتجلسه کنیم اما من به او اشاره کردم که صبور باشد. هنوز کارم با بیجه تمام نشده بود. من مطمئن بودم که او در پروندههای دیگر هم نقش دارد.
ما در میان پروندههایمان بچهای را داشتیم که مدتی قبل از دستگیری بیجه، هدف حمله فردی ناشناس قرار گرفته و به سرش ضربه خورده و در آی سی یو بود اما معلوم نبود که چه کسی به او حمله کرده بود.
از طرفی در خیلی از پروندههایی که جنازهی کودکان پیدا شده بود، تحقیقات نشان میداد که آنها با ضربهی جسم سختی که به سرشان وارد شده بود، جانشان را از دست داده بودند. این کودک هم یکی از آنها بود اما فوت نشده و او را در حالی پیدا کرده بودند که نیمه جان روی زمین افتاده بود. خوشبختانه با انتقال او به بیمارستان کادر درمان اقدام به احیای وی کرده و حالا پسربچه در آی سی یو بود. نگاهی به بیجه انداختم و یکسری توضیحات دربارهی این پرونده به او دادم و در نهایت از او پرسیدم این هم کار تو بوده؟ و او این جرم را هم در کمال خونسردی قبول کرد.
بازجویی فشرده
ساعتها از بازجویی بیجه میگذشت و دیگر خسته شده بودم. بازجویی بسیار فشردهای بود و حدس میزدم بیجه به تنهایی در این جنایتها مشارکت نداشته و فرد دیگری هم او را همراهی کرده بود.
مظنون دیگر این پرونده که او هم دستگیر شد فردی به نام علی باقرزاده معروف به علی باقی و معتاد بود. بچههایی که شاهد پرونده بودند، او را نیز با بیجه بارها دیده بودند.
هنگام مفقود شدن همزمان سه کودک در کانال آب، بیجه به تنهایی نمیتوانست این کار را کرده باشد و بدون شک همدست داشت. از طرفی شاهدان ما از دو پسر جوان حرف زده بودند. به همین دلیل از ادارهی آگاهی خواستم ارتباط علی باقی را با بیجه بررسی کنند. یک روز از این ماجرا گذشت و فردای روز بازجویی از بیجه، مرخصی داشتم تا به کارهای شخصیام رسیدگی کنم. اما آن شب تا صبح خوابم نبرد و مدام به بیجه فکر میکردم.
به نظر میرسید جنایتها یکی دو مورد نبوده و گستردهتر از آن چیزی بود که ما فکر میکردیم. صبح همان روز شال و کلاه کردم و راه افتادم سمت آگاهی. آنجا متوجه شدم هیچ اطلاعات تازهای از بیجه و علی باقی به دست نیامده و بیجه گفته بود هیچ ارتباطی با علی باقی نداشته و او را نمیشناسد.
او تا آن لحظه فقط به همان دو مورد جنایتی که انجام داده و یکی منجر به قتل شده بود اعتراف کرده بود.
بار دیگر از مأموران خواستم پروندههای بچهها را در اختیارم قرار بدهند و در ادامه تلاش کردم تا ارتباط بیجه و علی باقی را در خصوص قتل بچهها کشف کنم. ساعت ۸ صبح آن روز، بیجه و باقی را احضار کردم و در اتاقهایی جداگانه بازجویی از آن دو را شروع کردم. امیدوار بودم ارتباطشان با یکدیگر و قتلهایی را که انجام داده بودند کشف کنم. به این ترتیب دربارهی پروندهها، یک بار از علی باقی بازجویی میکردم و بار دیگر از بیجه.
تا آنکه با حرفهای ضد و نقیضی که میزدند سرنخهای تازهای به دست آوردم و در نهایت به هر دوی آنها ثابت کردم که در دزدیدن و قتل بچهها با یکدیگر همدست بودهاند. من برای آنها دربارهی مفقود شدن سه پسربچه به طور همزمان در حوالی کانال آب توضیح دادم و گفتم که چند نفر هر دویشان را همراه هم هنگام آدمربایی دیدهاند.
به همین دلیل کم کم یکدیگر را لو دادند.
من به صورت فشرده تا ۹ شب از این دو بازجویی کردم و در اوج ناباوری بیجه تصمیم گرفت اعتراف کند. مقابلش نشستم و خواستم تمرکز کند و با آرامش حقیقت را بگوید.
او به ۲۷ مورد قتل و آدمربایی اعتراف کرد و جزئیات آنها را به همراه مشخصات قربانیانش گفت. آن روز شوکه شده بودم. هم از جنایاتی که او رقم زده بود و هم از حافظهاش. او گفت که در بعضی از قتلها علی باقی نیز همراهش بوده اما همه جنایتها را خودش مرتکب شده است.
در میان لیست آنها دو زن و یک مرد هم وجود داشت. قربانیان بزرگسال آنها به نظر میرسید با علی باقی در ارتباط بوده و موادمخدر به او میرساندند اما بیجه آنها را هم به قتل رسانده بود.
در ادامه بازجوییها بیجه اعتراف کرد که ۹ کودک را به صورت مشترک با علی باقی به قتل رسانده است. این اعتراف او با تحقیقات ما نمیخواند.
در بررسیها معلوم شد زمان به قتل رسیدن نهمین کودک، علی به خاطر جرمی که مرتکب شده بود در زندان بوده و بعدها همین موضوع باعث شد که در دیوان عالی کشور، او از قتلها تبرئه شده و اینطور به نظر برسد که بیجه سعی داشته با این کار قتلهایش را به گردن او بیندازد. به همین دلیل بیجه به شلاق و اعدام محکوم شد و علی باقی به تحمل ۱۵ سال حبس. علی باقی در بعضی از این جنایتها مجبور بود بیجه را همراهی کند. به نظر میرسید از او میترسید و این ترس باعث شده بود در آدمرباییها مشارکت داشته باشد.
جنایت سیاه
در جریان رسیدگی به این پرونده چیزی که خیلی متعجبم کرده بود، حافظهی بالای بیجه بود. او تمام مشخصات قربانیانش را داشت و این را وقتی فهمیدم که او را با خانوادهی قربانیانش روبهرو میکردم. این لحظات بسیار تلخ بود اما برای رازگشایی پرونده باید انجام میشد.
خانوادهها وقتی از او دربارهی لباس و مشخصات ظاهری فرزندشان میپرسیدند او مو به مو جوابشان را میداد. جوابهای بیجه کاملا درست بود و خانوادهها وقتی حرفهای او را میشنیدند شروع به گریه میکردند.
بیجه تعریف کرد که پس از ربودن طعمههایش اول آنها را آزار و اذیت میکرد و بعد با ضربات سنگ قربانی را از پا درمیآورد. او جسد یکسری از قربانیانش را در چاهها یا محل ریختن ضایعات رها میکرد و عدهای دیگر را در کورههای آجرپزی بیرحمانه میسوزاند. به همین دلیل دیگر اثری از بعضی از اجساد که در کوره سوزانده شده بودند، نبود.
شاید یکی از انگیزههای قوی بیجه برای انجام این جنایات سیاه و شکل بسیاری از قتلهایش به اتفاقی مربوط میشد که در هشت سالگیاش برای او رخ داده بود. او اعتراف کرد که در آن زمان دو مرد افغان به وی تجاوز کرده و سپس با سنگ به سرش ضربه زده بودند. آنها با خیال اینکه بیجه جان باخته وی را رها میکنند. او آن زمان از مرگ حتمی قسر در رفت اما بعدها در نوزده سالگی باعث مرگ خیلی از کودکان زیر ۹ سال شد.
۲۷ قتل
چهار روز از دستگیری بیجه و اعترافات سیاهش میگذشت که از پاکدشت که محل وقوع جرمها بود نیابت قضایی به ما داده شد تا دربارهی پرونده قتل پسربچهای دیگر از بیجه تحقیق کنیم. من پس از مطالعهی پرونده متوجه شدم این بچه هم یکی دیگر از قربانیان بیجه بوده که در بازجوییها به قتلش اعتراف کرده بود.
پس از آن به آنها اعلام کردم که این قتل و قتل ۲۶ نفر دیگر که در حوزهی پاکدشت و شهرری رخ داده، کار او بوده و به همهی آنها اعتراف کرده است.
از آنجا که بیشتر جنایتها در پاکدشت رقم خورده و محل سکونت بیجه هم آنجا بود از لحاظ قانونی رسیدگی پرونده با پاکدشت بود و بعد از یک هفته پروندهی بیجه را تحویل مقامات قضایی پاکدشت دادیم. خیلی زود خبر قتلهای زنجیرهای کودکان پاکدشت جنجال به پا کرد و به رسانهها رسید. بیجه و قتلهای سریالیاش تیتر یک خیلی از روزنامهها شد و مردم را به وحشت انداخت.
قتل با سنگ و سیانور
پرونده بیجه یکی از سختترین و فجیعترین پرونده هایی بود که تا آن لحظه برعهده داشتم و خوشحال بودم که او را قبل از به قتل رساندن کودکان دیگر بازداشت کردیم و از او اعتراف گرفتیم. به نظرم عوامل بسیاری دست به دست هم داده بود تا محمد بیجه، قاتل شود. او از نظر عاطفی دلبستگی بسیاری به مادرش داشت اما رفتار پدرش باعث به وجود آمدن کینه در او شده بود. او میتوانست خیلی راحت کودکان را به قتل برساند. شاید یک دلیل آن آزار و اذیت بیجه در هشت سالگیاش بود اما عوامل دیگری هم در جانی شدن او نقش داشت. او شناسنامه نداشت و آن را گم کرده بود.
در هجده سالگی عاشق دخترعمویش میشود اما این علاقه به نتیجهای نمیرسد و شکست روحی میخورد. در این میان هرگز کسی نبود که به او کمک کند و برخلاف علاقهای که به درس خواندن داشت فقط تا کلاس پنجم درس خوانده و از آن به بعد مجبور به کار در کوره پزخانه شده بود. او سالها زیر دست پدرش کار میکرد اما وقتی جوانتر شد دیگر به حرفهای او اعتنایی نداشت و در کوره پزخانه بیکار میگشت. در جریان همین بیکاریها و اتفاقاتی که پیش از این در زندگی بیجه افتاده بود، او نمیتوانست شادی بچههای دیگر را تحمل کند. به همین دلیل او از سگکشی جنایتهای سیاه خود را شروع کرد. او طعمهای جلوی سگها میانداخت و بعد از گلوی آنها میگرفت و با دست خفهشان میکرد.
اما این کار او را آرام نکرد و در نهایت سراغ بچهها رفت.
او بچهها را به بهانهی نشان دادن کبوتر، خرگوش و… سمت خود میکشاند و بعد آنها را به محل خلوتی میبرد، سپس با آزار و اذیتشان آنها را به قتل میرساند. او برای کشتن قربانیهایش اول از سنگ استفاده میکرد، بعد که با مادهی شیمیایی سود سوزآور آشنا شد، از آن استفاده و این ماده را به بدن بچهها تزریق میکرد. بیجه تا مدتها با همین شگرد قربانیانش را از پا در میآورد تا آنکه با سیانور آشنا شد. او با تهیهی سیانور آن را به خورد قربانیانش میداد و سپس رهایشان میکرد.
او مظلومنمایی میکرد
جنایتهای بیجه خیلی زودتر از این باید کشف میشد. در دومین قتلی که وی مرتکب شده بود، مأموران وارد عمل شدند. همه چیز علیه او بود. چراکه همهی شواهد نشان میداد او باعث قتل قربانی بوده است.
زمان وقوع دومین قتل، همسایهی بیجه بنایی داشت و پسرش را برای گرفتن چند وسیله به خانهی بیجه فرستاد. اما آن موقع بیجه تنها بود. او تختهی بنایی را به پسربچه داد و به او گفت این را ببر و بعدا بیا بشکه را ببر. پسربچه هم به حرف او گوش کرد اما وقتی برای بردن وسیلهی دوم برگشت بیجه او را به سمت لانه کبوترها هل داده و بعد هم با آزار و اذیت پسربچه، او را به قتل رساند. در آن قتل همه چیز علیه بیجه بود اما رسیدگی به شکایت خانوادهی کودک با نواقصی همراه بود که باعث شد وی قسر در برود و به جنایاتش ادامه دهد.
با مطالعهی پروندههای قبلی متوجه شدم بیجه بارها دستگیر و آزاد شده بود اما هیچ وقت به هیچ جنایتی اعتراف نکرده بود. هیچ کسی باورش نمیشد که او قاتل باشد. حتی وقتی او را به جرم جنایات سیاهش دستگیر و اعدام کردند، کسانی که او را میشناختند باورشان نمیشد بیجه دست به قتل زده باشد. آنها میگفتند بیجه پسر آرام و مظلومی بوده و آزارش به هیچ کسی نمیرسید. اما در پس این خاکستر آرام، آتشی نهفته بود.
۲۰۰ کودک را میکشتم
درست است که کار تحقیقات و بازجویی من از بیجه تمام شده بود اما من هنوز سوالات زیادی در ذهنم باقی مانده بود که باید جوابشان را از این قاتل زنجیرهای به دست میآوردم. سرنوشت او در نهایت اعدام بود اما باید بیش از این دربارهی بیجه اطلاعات کسب میکردم.
به همین دلیل چندین بار دیگر و به بهانههای مختلف به سراغ او رفتم تا جواب خیلی از سوالاتی را که در ذهنم بود از بیجه بگیرم. چهارماه از دستگیریاش میگذشت یک بار از او پرسیدم اگر دستگیر نشده بودی چند نفر دیگر را میکشتی؟ او هم جواب داد بالای ۲۰۰ کودک. گفتم در طول یک سال و نیم ۲۷ نفر را کشتی و چطور در این چهار ماه بالای ۲۰۰ نفر را میکشتی؟ و او جواب داد چون سیانور به دستم افتاده بود و قربانیانم را راحت میکشتم.
بیجه در خیال خود فکر میکرد برای انجام جنایتهای سیاهش مأموریتی دارد. او طوری جانی شده بود که یک بار مدعی شد دو روز پشت سر هم دست به جنایت زده و دو پسربچه را به قتل رسانده بود.
وقتی من از او دربارهی قتل دو زن و یک مرد پرسیدم گفت که آن زن مواد فروش بوده و به علی باقی مواد میفروخته. به همین دلیل بعدها به سراغ او و دو نفر دیگر که آنها هم با باقی در ارتباط بودند رفته و سه نفرشان را به قتل رسانده است تا دوستش را معتاد نکنند. او مدعی بود که از جنس مخالف و موادفروشها و افرادی که خودفروشی میکردند به شدت متنفر بود.
به همین دلیل آن سه زن و مرد را به قتل رساند. بیجه خودش اما نه اهل سیگار بود و نه مواد مصرف میکرد.
او قصد جان خیلیها را کرده بود و علی باقی و برادر کوچکترش هم در لیست او بودند. وقتی از بیجه دربارهی برادر هشت سالهاش پرسیدم، او گفت از برادرم متنفر هستم.
بیجه چشم نداشت برادرناتنی کوچکترش را در رفاه و آسایش ببیند. به همین دلیل در ذهنش قصد کشتن او را هم داشت.
حتی دو نفر از دوستان برادرش را که برای درس خواندن به خانهی آنها رفت و آمد داشتند نیز در فرصتی مناسب به قتل رسانده بود.
از التماس تنفر داشتم
بیجه آنقدر دست به قتل زده بود که دیگر برایش همه چیز عادی شده بود. او به قربانیانش رحم نمیکرد. یک بار از او پرسیدم تا به حال دلت برای هیچ کدام از قربانیات نسوخته است؟ جواب داد فقط یک مورد. پسربچهای که اصالتا کرمانشاهی بود.
او گفت همهی قربانیانش زمان مرگ گریه و به او التماس میکردند اما آن پسربچه نه تنها گریه نکرد بلکه برای زنده ماندن مبارزه کرد. بیجه از شجاعت آن پسربچه خوشش آمده بود و میگفت که از التماس کردن قربانیانم حالم بد میشد.
بیجه شخصیت عجیب و پیچیدهای داشت. با گذشت سالها از وقوع جنایات سیاه او، هنوز هم اعترافاتش و چهرهاش در خاطرم هست. هنوز هم تحت تاثیر آن پروندهام و با دیدن هر بچهی کم سن و سالی به قربانیان بیجه فکر میکنم که شاید اگر زنده مانده بودند الان مردانی جوان بودند و میتوانستند زندگی خوبی داشته باشند.
از طرفی شاید اگر بیجه با آن هوش و استعداد به مسیر درستی هدایت میشد میتوانست به جای یک جنایتکار به انسان شریفی تبدیل شود. او در آخرین روزهای قبل از اعدامش از من تشکر کرد و گفت که ممنون هستم که بیش از این اجازه ندادی پروندهام سنگین شود.
روز اعدام بیجه من هم حضور داشتم و او آنقدر خونسرد بود که یکی از برادران قربانیان از روی خشم و نفرت به سمتش حمله کرد و با چاقو ضربهای از پشت به کتف او زد. خانوادههای قربانیان پر از خشم و نفرت از او بودند.
آنها حق داشتند. پروندههای قتلهای زنجیرهای کم نیستند اما پروندهی بیجه فجیعترین آنها بود چراکه قربانیان آن همه کوچک بوده و قدرت دفاع از خودشان را در برابر بیجه نداشتند.
دیدگاه نیوز را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید | |||||||
اخباری که توسط خبر فوری منتشر میشوند به صورت اتوماتیک از منابع مختلف جمعآوری شده و در سایت دیدگاه نیوز انتشار مییابند. مسئولیت صحت یا عدم صحت این اخبار توسط دیدگاه نیوز تایید و یا تکذیب نمیشوند و این اخبار نیز دیدگاه هیئت تحریریه نمیباشند.
دیدگاهتان را بنویسید